ظاهر قضیه

1- سریالی پلیسی و جنایی از شبکه 3 پخش میشد. خانم پلیس که مثلا خیلی هم با اقتدار عمل میکرد همون "ناتاشا"ی خواب و بیدار بود. اما این بار به دلایل نامعلوم  چهره اش را به صورت سیاه و سفید نشون میدادند. فرض کنید در یک قاب، خانم پلیس را در منظره ای رنگی می بینیم در حالی که چهره اش سیاه و سفید است ! خب اگر آرایش کردن در صدا و سیما قابل قبول نیست همون موقع ساختن سریال این موضوع را مد نظر قرار میدادید. اگر هم فکر کرده اید مردم تا حالا صورت یک خانم را با رژ لب ندیده اند که وای به حال همه ما...


2- اولین بازی پرسپولیس بعد از فوت هادی نوروزی دیروز برگزار شد. انتظار می رفت اولا ورزشگاه پر از هوادار شود که نشد. اما حداقل انتظار می رفت بازیکن ها کمی در این بازی مدارا می کردند و بی خیال دعوا و شاخ و شونه کشیدن می شدند. این قدر آش شور بود که داو ر به محض شنیدن فحش هایی که دو بازیکن به هم می دادند، هر دو را اخراج کرد. فردوسی پور هم با لب خونی این فحش ها فقط گفت اوه اوه... شما بازیکن هایی که ادعای پهلوانی و مرام دارید، لااقل ظاهر قضیه را حفظ کنید...والا

یک موضوع را واقعا نمی تونم درک کنم. یکی از تصویرهایی که هر روز موقع رفت و برگشت به دفتر می بینم، سربازی است که به دنبال گرفتن موتورسوار بی کلاه کاسکت است و از آن طرف هم  موتور سوارانی که با خلاقیت های لحظه ای سعی در فرار از دست سربازان نیروی انتظامی دارند. این خلاقیت ها شامل حرکت با سرعت  بالا در خلاف جهت ماشین های رو به رویی، پیاده شدن از موتور و فرار با موتور خاموش در پیاده رو، حرکت انتحاری با سرعت زیاد به سمت سرباز و ویراژ نهایی یک لحظه قبل از رسیدن به سرباز و غیره می شود.

آخه واقعا گذاشتن یک کلاه کاسکت بر روی سر این قدر سخت است که مردم حاضر هستند این حرکت های محیر العقول را انجام دهند؟ در این موقع از سال که هوا کمی خنک شده، نمیشه یک کلاه روی سر گذاشت و در عوض مثل مجرم دستگیر نشد؟ بعضی از مردم یک دنده بودن و لجبازی با هر نوع قانون را به هر چیز دیگری ترجیح می دهند...

چند روز پیش دقیقا پشت سر موتور سوار بی کلاهی در حال حرکت بودم که یکی  از این سربازان به او اشاره کرد که بایستد. موتور سوار با سرعت زیاد سرباز را کنار زد و به راهش ادامه داد. چند متر جلوتر ایستاد و با غضب به پلیس نگاه کرد و بعد با همان سرعت از چراغ قرمز گذشت...

بعضی چیزها تا صد سال بعد هم درست بشو نیست.

بعضی وقت ها که یک ساعتی هست پشت میزم نشستم و خسته شدم، میام پشت پنجره دفتر و خیابان را نگاه می کنم. نگاه کردن از بالا به آدم ها همیشه وسوسه انگیز بوده! طبقه زیر همکف، باشگاه بدنسازی است و صبح ها نوبت  خانم ها... همیشه دیدن صحنه عبور این خانم ها از عرض خیابان و به هم ریختن نظم خیابان جالب بوده... یا دیدن مربی مشهور فوتبال که سعی میکرد از جوی آب سریع رد بشه تا به پلیس بگه جریمه اش نکنه و آخر پای گِلی و یک برگ جریمه نصیبش شد. یا دیدن اتوبوس قدیمی که به جای پنجره هایش ورق های آهنی نصب شده و محکومین را به سمت دادگاه میبره...

بعضی وقت ها دوست دارم به آدم ها نگاه کنم... من را یاد زندگی می اندازند...


اگر شما هم چنین حسی دارید و دوست داشتید به اینجا سر بزنید