افرند
افرند

افرند

تفاوت فرهنگی

امروز با ماشین نزدیک های دروازه شیراز و روبه روی دانشگاه تو ترافیک بودم. داشتم با برادرم حرف می زدم که گفتم یه صدایی میاد. صدایی شبیه جیغ و شیون بود. به دنبال منبع صدا و احتمالا دعوای خیابانی سرم را به چپ و راست چرخوندم. خبری از دعوا و ازدحام نبود. مثل وقت هایی که بار اول حواس آدم نیست و یکهویی چیزی یادش میاد ، یادم اومد که در چرخش سرم به این طرف و اون طرف چشمم به یکی از ون های گشت ارشاد افتاده بود. سریع برگشتم سمت همون ماشین و دیدم که بله. منبع صدا همین جاست. دو نفر از خانم های پلیس یک دختر را گرفته اند ومیخوان ( به زور) سوار ماشینش کنند. دو نفر افسر مرد پلیس هم برای اطمینان اونجا هستند. ترافیک باز شد و ما هم رفتیم. از سرنوشت نهایی اون دختر خبری ندارم اما واقعا خوشحالم  از این بابت که ما پسرها نگرانی نداریم. نه اینکه کلا کاریمون نداشته باشند اما به قول یکی از دختر های کلاس نباید همیشه نگران این باشیم که یکی از ماشین ها بیاد و بهمون گیر بده.نه دانشش را دارم و نه حال و حوصله اینکه بحث را دینی اش بکنم و برگردم به زمان پیامبر ، فقط میخوام بدونم واقعا با این نوع برخورد چه چیزی به دست میاریم؟ترویج بی فرهنگی رو به روی فرهنگی ترین مکان کشور؟!

نمی دونم اینکه بری خارج از کشور دلیل میشه با اینکه دیپلمات باشی هر کاری میتونی بکنی؟ چرا اینجا باید سخت ترین محدودیت ها اعمال بشه ولی برای بعضی ها نه تنها ایرادی نداره بلکه به عناوینی مثل تفاوت فرهنگی حمایت هم می شوند.

***

پی نوشت:یادتونه گفته بودم دوست دارم برم تایلند. حالا نظرم عوض شده و هوس سفر برزیل به سرم زده!

گفتی اسمش چی بود؟!

-        چرا خودش نزد؟! نباید پاس می داد. اما بازیکن خوبیه این "دنی آلوه"

بر عکس همیشه این بار تو دلم میگم : "دنی آلوز"

چه فرقی می کنه "دنی آلوه" ، "دنی آلوز" ، "دنی آلوس" یا "dani alves" .  مهم نیست که کی طرفدار بارسلوناست و کی طرفدار رئال مادرید.مهمه اینه که تو یک شب بهاری و فارغ از مشکلات هر روز ، می تونم در کنار پدرم یک فوتبال زیبا ببینم. لم دادن رو یک کاناپه دو نفره و دیدن بازی در کنار همدیگه،  نعمت بزرگیه. اینجاست که  همه چیز شیرین میشوند. گزارش فردوسی پور، موقعیت های از دست رفته ، نیم خیز شدن های گاه و بی گاه شبانه ، ناخن جویدن ها، باخت تلخ و قهرمانی قریب الوقوع رئال مادرید.

-        حالا اگه به جای "دنی آلوه" یه بازیکن ایرانی بود عمرا اگه پاس می داد...

احمقانه ترین کاری که کردم...

فرض کن یک نفر بدون مقدمه و پیش زمینه ای بپرسه احمقانه ترین کاری که تو عمرت انجام دادی چی بوده؟ در این مورد واکنش ها متفاوته. بعضی ها از بس جتلمن بودند و همیشه رو اصول و حساب کار کردند به فکر فرو می روند که اصلا چنین چیزی در موردشان صدق می کند؟ اصلا برای چه باید کاری احمقانه انجام داده باشند.و بعد از مدت مدیدی فکر کردن به نتیجه ای نمیرسند.

عده ای هم هستند که چیزی نمی گویند، فقط چشمشان را به اطراف می چرخانند و یا به گوشه ای خیره می شوند و  یاد کار های قدیمی می افتند. یاد کارهایی که به اصطلاح در زمان جاهلیت انجام می دادند و برای همین ریز ریزکی می خندند.

برای من قضیه فرق میکنه. نه اون قدر با شخصیت بودم که هیچ کاری نکرده باشم و نه اونقدر پایه که هر کاری کرده باشم. اول که فکر کردم دیدم کار خاصی نکردم اما هر چه دقیق تر میشدم موارد جدیدی به ذهنم میرسید. ساده ترین کار این بود که با یکی دو تا از دوست هام می رفتیم در خونه یه بنده خدایی را میزدیم و در می رفتیم. نمی دونم چرا این کار این قدر برای ما شادی آفرین بود. روزی که این عملیات محیر العقول را انجام می دادیم تا آخر شب شارژ بودیم و هیجان داشتیم. بچه های این دوره نمی تونند شادی او ن زمان ما درک کنند. حالا دیگه آیفون تصویری با کیفیت    full HDاومده که عکس آدم را همون لحظه در زدن ثبت و ضبط می کنه که از طریق مجاری قانونی قابل پیگرد است!

بیشتر که یاد اون زمان ها و روزگار بچگی می افتم می بینم که نمونه های دیگری هم هست...(آیکون شرمساری)

یه بار دیگه یه ساعت خوب پدرم برام خریده بودند. نمی دونم مناسبت خاصی داشت یا نه. فکر می کنم ساعت سیکو بود. هر چی که بود یادمه که موتورش ژاپنی بود. اون موقع ها چون به مهندس شدن می اندیشیدم دوست داشتم ببینم مکانیزم این ساعت ها چیه و چطوری کار می کنند. یه روز که تو خونه تنها بودم دل و روده ساعت را ریختم بیرون تا ببینم از چه فرآیندی بهره می بره. دیدم یک چیزی هست که کلی سیم دورش پیچیده اند. با یک چاقو داشتم این سیم پیچ را بررسی می کردم که دیدم چند تا از سیم ها پاره شد. احتمال می دادم اتفاق خاصی نیفتاده باشه! اما بعد ها که ساعتم را بردند تعمیرگاه دیدم که اون موتور ژاپنی جایش را به یک موتور وطنی داده. چند سال بعد فهمیدم ژاپنی ها هم با اون کشتی پرٍ ساعت که آمریکایی ها بعد از جنگ جهانی برایشان فرستاده بودند همین کار را کردند. با این تفاوت که آنها به ژاپنی های حال حاضر تبدیل شدند و من به اینی که می بینید!!!

دقیق یادمه که سال های دوم و سوم دبستان بودم که بین بچه ها شایعه شده بود که میشه با مدادپاک کن شمع درست کرد! برای خودشیرینی  خانوم معلم مهربان هم که شده همه  خواستار این بودند که از مدادپاکن هایشان شمع بسازند. شیوه درست کردنش هم این بود که مداد پاک کن ها را روی یک جای زبر بکشیم تا ریز ریز بشه و بعد این خورده های پاک کن ها را که کنار هم بگذاریم و یک نخ از وسطش رد کنیم تا تبدیل به شمع بشه. همه بچه ها زنگ های تفریح یا سر کلاس یواشکی داشتند پاک کن ها را به در و دیوار و نیمکت ها می کشیدند و خورده هاش را جمع می کردند. کل کل هم زیاد می کردیم. می گفتیم «با پاک کن تو شمع درست نمیشه» و «رنگ پاک کن من قشنگ تره» و ... . هیچوقت نفهمیدم که چنین چیزی امکان پذیر هست یا نه؟ در هر حال هیچکدوم از ما نتونستیم شمعی برای معلممان درست کنیم.

هر چی بیشتر فکر می کنم می بینم تو بچگی خیلی کارهایی کردم که اون زمان به حساب کنجکاوی می گذاشتم اما الان می بینم احمقانه تر از اون چیز دیگه ای نیست. هنوز مدرسه نمی رفتم که می دیدم گربه ها میان تو باغچه ما و شروع به کندن می کنند. بعد که حفاری کردند یه کم اونجا میشینند و بعد دوباره اون چاله را پر می کنند  و بو می کنند و میروند. و از انجایی که شخصیت فرهاد کنجکاوٍ دوره دبستان نشئت گرفته از امیرحسین کنجکاو بود یکبار بعد از اینکه گربه محترم باغچه مون را ترک کرد رفتم دقیقا جایی که اون یکبار کنده و مجددا پر کرده بود را به امید یافتن گنجی حفاری کردم...!چیز دندان گیری نصیبم نشد!! (آیکون حالت تهوع!)

یک بار هم چند سال پیش بود که شب رفته بودم بیرون چیزی بخرم که  یکی از دوستان را بعد از مدتی از دور دیدم که داشت سوار ماشینش میشد. با ماشین گذاشتم دنبالش و وقتی رسیدم کنارش سرم را از پنجره آوردم بیرون و خوش بشی با کلمات +18 باهاش انجام دادم. دیدم اون فقط لبخند ملیحی میزنه. یه کم سرم را از ماشین بیرون تر بردم و دیدم که هی وای من. خانومش کنارش نشسته!! در همان حالت و با سری که از ماشین بیرون بود گاز دادم و رفتم.... 

اگر فکر می کنید حالا عاقل شدم....نمی دونم....احتمالا اشتباه فکر می کنید