افرند
افرند

افرند

احمقانه ترین کاری که کردم...

فرض کن یک نفر بدون مقدمه و پیش زمینه ای بپرسه احمقانه ترین کاری که تو عمرت انجام دادی چی بوده؟ در این مورد واکنش ها متفاوته. بعضی ها از بس جتلمن بودند و همیشه رو اصول و حساب کار کردند به فکر فرو می روند که اصلا چنین چیزی در موردشان صدق می کند؟ اصلا برای چه باید کاری احمقانه انجام داده باشند.و بعد از مدت مدیدی فکر کردن به نتیجه ای نمیرسند.

عده ای هم هستند که چیزی نمی گویند، فقط چشمشان را به اطراف می چرخانند و یا به گوشه ای خیره می شوند و  یاد کار های قدیمی می افتند. یاد کارهایی که به اصطلاح در زمان جاهلیت انجام می دادند و برای همین ریز ریزکی می خندند.

برای من قضیه فرق میکنه. نه اون قدر با شخصیت بودم که هیچ کاری نکرده باشم و نه اونقدر پایه که هر کاری کرده باشم. اول که فکر کردم دیدم کار خاصی نکردم اما هر چه دقیق تر میشدم موارد جدیدی به ذهنم میرسید. ساده ترین کار این بود که با یکی دو تا از دوست هام می رفتیم در خونه یه بنده خدایی را میزدیم و در می رفتیم. نمی دونم چرا این کار این قدر برای ما شادی آفرین بود. روزی که این عملیات محیر العقول را انجام می دادیم تا آخر شب شارژ بودیم و هیجان داشتیم. بچه های این دوره نمی تونند شادی او ن زمان ما درک کنند. حالا دیگه آیفون تصویری با کیفیت    full HDاومده که عکس آدم را همون لحظه در زدن ثبت و ضبط می کنه که از طریق مجاری قانونی قابل پیگرد است!

بیشتر که یاد اون زمان ها و روزگار بچگی می افتم می بینم که نمونه های دیگری هم هست...(آیکون شرمساری)

یه بار دیگه یه ساعت خوب پدرم برام خریده بودند. نمی دونم مناسبت خاصی داشت یا نه. فکر می کنم ساعت سیکو بود. هر چی که بود یادمه که موتورش ژاپنی بود. اون موقع ها چون به مهندس شدن می اندیشیدم دوست داشتم ببینم مکانیزم این ساعت ها چیه و چطوری کار می کنند. یه روز که تو خونه تنها بودم دل و روده ساعت را ریختم بیرون تا ببینم از چه فرآیندی بهره می بره. دیدم یک چیزی هست که کلی سیم دورش پیچیده اند. با یک چاقو داشتم این سیم پیچ را بررسی می کردم که دیدم چند تا از سیم ها پاره شد. احتمال می دادم اتفاق خاصی نیفتاده باشه! اما بعد ها که ساعتم را بردند تعمیرگاه دیدم که اون موتور ژاپنی جایش را به یک موتور وطنی داده. چند سال بعد فهمیدم ژاپنی ها هم با اون کشتی پرٍ ساعت که آمریکایی ها بعد از جنگ جهانی برایشان فرستاده بودند همین کار را کردند. با این تفاوت که آنها به ژاپنی های حال حاضر تبدیل شدند و من به اینی که می بینید!!!

دقیق یادمه که سال های دوم و سوم دبستان بودم که بین بچه ها شایعه شده بود که میشه با مدادپاک کن شمع درست کرد! برای خودشیرینی  خانوم معلم مهربان هم که شده همه  خواستار این بودند که از مدادپاکن هایشان شمع بسازند. شیوه درست کردنش هم این بود که مداد پاک کن ها را روی یک جای زبر بکشیم تا ریز ریز بشه و بعد این خورده های پاک کن ها را که کنار هم بگذاریم و یک نخ از وسطش رد کنیم تا تبدیل به شمع بشه. همه بچه ها زنگ های تفریح یا سر کلاس یواشکی داشتند پاک کن ها را به در و دیوار و نیمکت ها می کشیدند و خورده هاش را جمع می کردند. کل کل هم زیاد می کردیم. می گفتیم «با پاک کن تو شمع درست نمیشه» و «رنگ پاک کن من قشنگ تره» و ... . هیچوقت نفهمیدم که چنین چیزی امکان پذیر هست یا نه؟ در هر حال هیچکدوم از ما نتونستیم شمعی برای معلممان درست کنیم.

هر چی بیشتر فکر می کنم می بینم تو بچگی خیلی کارهایی کردم که اون زمان به حساب کنجکاوی می گذاشتم اما الان می بینم احمقانه تر از اون چیز دیگه ای نیست. هنوز مدرسه نمی رفتم که می دیدم گربه ها میان تو باغچه ما و شروع به کندن می کنند. بعد که حفاری کردند یه کم اونجا میشینند و بعد دوباره اون چاله را پر می کنند  و بو می کنند و میروند. و از انجایی که شخصیت فرهاد کنجکاوٍ دوره دبستان نشئت گرفته از امیرحسین کنجکاو بود یکبار بعد از اینکه گربه محترم باغچه مون را ترک کرد رفتم دقیقا جایی که اون یکبار کنده و مجددا پر کرده بود را به امید یافتن گنجی حفاری کردم...!چیز دندان گیری نصیبم نشد!! (آیکون حالت تهوع!)

یک بار هم چند سال پیش بود که شب رفته بودم بیرون چیزی بخرم که  یکی از دوستان را بعد از مدتی از دور دیدم که داشت سوار ماشینش میشد. با ماشین گذاشتم دنبالش و وقتی رسیدم کنارش سرم را از پنجره آوردم بیرون و خوش بشی با کلمات +18 باهاش انجام دادم. دیدم اون فقط لبخند ملیحی میزنه. یه کم سرم را از ماشین بیرون تر بردم و دیدم که هی وای من. خانومش کنارش نشسته!! در همان حالت و با سری که از ماشین بیرون بود گاز دادم و رفتم.... 

اگر فکر می کنید حالا عاقل شدم....نمی دونم....احتمالا اشتباه فکر می کنید

نظرات 22 + ارسال نظر
arefeh سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 21:51

Agha in bar ma aval dg
Badam ru dadama
chi kar dari asan bara chi esme saharo miari man gheyrat darama

سلام
نمیشه همون فارسی بنویسی؟!

arefeh سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 21:56

Na khialet rahat ma az in fekra nemikonim un vaght mishe hamun ahmaghane
Un vaght bazia be man migan iq paine
Maghzi budi bara khodeta
Bezar fek konam man ahmaghane tarin karam chi bude
Badan migim

بچه بودم اون موقع....حالا متحول شدم

علیرضا سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 22:21 http://www.ghasedak68.blogfa.com

خوب...اول کاری داره مشکلات بلاگ اسکای خودشو نشون میده...اینجا چرا آیکون گل نداره؟؟؟؟؟به ما چه....محله بلاگفا نشین ما پر گل بود منتها گفتیم تا بیایم برسیم خونتون پژمرده میشه همین حوالی خودتون بخریم و بیاریم...اینجا هم که کلا گل فروشی ندارینمنزل نو مبارک....واقعا هم باید تشکر کنی از ماها...بی خودی که کار و زندگی و زن و درس و اینا رو ول نکردیم اومدیم اینجا یه هفته نصب پرده و رنگ آمزی و اینا بکنیم که...بایدم تشکر کنی...واقعا ما رو نداشتی چیکار میکردی؟؟ساعت سیکو گفتی و یادمریممون افتادم...طفلی اونم اولین ساعتی که بابا اینا براش خریدن ساعت سیکو بود که اصن ساعت مثه این ندیده بودم تو عمرم...تووووپ...بعد یه بار من دستم کردم بردم مدرسه دیگه هم نیاوردم خونه...اون سیم پیچی و اینا رو هم که کلا همه مون فکر کنم یه بار رو تجربه ردیم ما آقایون...حالا بستگی داره مامانمون چقدر خوش شانس بوده باشه که دستمون به طرف رادیو و آبمویه گیری و چرخ گوشت و اینا رفته باشه یا مثلا عروسک کوکی خواهرمون...و اما اون زنگ زدن رو ما نداشتیم...ما یه خونه بود یادش بخیر تو راه مدرسه مون بود...صندوق پست داشت...من و دوستم همیشه برگای سوزنی کاج میریختیم تو صندوق پستشون...خیلی حااااال میداد...بعد یه مدت شد مرض...معتاد این کار شدیم..یعنی از مدرسه میومدیم حتی اگه اون طرف کوچه هم بودیم باید میومدیم این طرف این کارو میکردیم و بعد میرفتیمو اما مورد آخر هرگز برای ما رخ نخواهد داد....بخاطر اینکه کلا انقدر رمزی حرف میزنیم که رکیک ترین و وقیانه ترین حرف ها رو هم روز روشن تو ملا عام میگیم و روده بر میشیم از خنده و مسخره بازی ولی مردم هیچی نمیفهمن...دیگر اینکه شما عاقل بشو نیستی...به دلیلی که میام پشت پرده میگم.حالا من و خانومو کی دعوت میکنی بیایم منزل نو سور بخوریم؟؟؟

شما خودتون گلید. نیاز به دسته گل نیست
بیچاره صندوق پست همسایتون. حالا این که چیزی نیست. گفتی برگ سوزنی درخت کاج یاد یه کار دیگه ای افتادم! یه بار تو سفر یکی ماشینش را پارک کرده بود و رفته بود تو رستوران ناهار بخوره. من تمام جای کلید درهای ماشینش را با همین برگ ها پر کردم. در مورد اینکه چه طوری سوار ماشینش شده هیچ نظری ندارم
بابا رمزی...بابا سرویس اطلاعات

arefeh سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 22:53

Bashe har moghe pas raftam paye computer migam
Manam alan ke fek mikonam porfosori budama

خوب کاری می کنی. منتظریم

پدیده چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 00:10

تبریک برای خانه جدید.
من شیفته زنگ زدن و در رفتن بودم.ای همچین تا ته دلت قیلی ویلی میرفت.
پان بغل دستیمو کش میرفتم.توی امادگی.اما تا الان نفهمیدم هدفم ازون کار چی بود!

سلام....ممنون
جزو شیرین ترین کارهای بی هدفی بود که تا حالا انجام دادیم
پان چیه؟

آذرنوش چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 00:26 http://azar-noosh.blogsky.com

یعنی مورد آخر خیییییییلی باحال بودالهی حسابی خجالت کشیدید.
خوب من هیچ خاطره ای اینجوری ندارم واقعا چقد بده که بچه شیطون وکنجکاوی نبودم

هیچی؟! مگه میشه؟!
پس جزو دسته اول به حساب میاین

ساره چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:56

سلام من اومدم.خونه نو مبارک
پستاتو دارم کم کم میخونم خیللی وقت بود که نیومده بودم اینجا میخوام ببینم خبری چیزی شده یا نه؟؟؟؟؟

راستی خودمم به روز کردم دوست داشتی بیا

سلاااام...چه عجب....ممنون
تو وبت اومدم اما اسم نویسنده که یه چیز دیگه ای بود

جزیره چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 13:36

سلام
اولا وبلاگ نو مبارک. خوشحالم که اومدی تو بلاگ اسکای.
بعدشم اینکه عجب کارایی میکردی تو ،ولی اون لبخند ملیح دوستت حیلی معناها داشته آ

سلام
ممنون...دیگه اصرار بچه ها بود!
تو از این کارها نمیکردی؟! احتمالا تو جزو اون دسته ا ی که به کارهات فکر می کنی و ریز ریزکی می خندی روت نمیشه بگی

arefeh چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 15:47

Bale ba vujude man malume amare nazarat bala mire
Are padide jun blogfam mese nete irancel dare gand mizane az hamun noe

بله ...وجود شما ضروریه

علیرضا چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 16:49 http://www.ghasedak68.blogfa.com

اون افرند بی ریخت و چک و چوله رو که باز گذاشتی اون بالا....عوض میکردی این پلاک خونه رو....

تا حالا هیچ کس از هدر وبم این خوب تعریف نکرده بود!!

قصه گو چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 16:51 http://khalvat11.blogfa.com/

خوب فکر کنم اگر من هم بخوام حماقتهای دوران بچگی رو بنویسم (البته منظورم از دوران بچگی تا همین دو سال پیشه ها) مثنوی هفتاد من کاغذ می شه.
ولی کلن آدم تا از این حماقت ها نکنه بزرگ نمی شه.
آره مادر زیاد نگران نباش.
در ضمن منزل نو مبارک
امیدوارم بلاگ اسکای مثل بلاگفا اذیت نکنه.

از من هم همینقدر ها میشد. فقط به این چند تا مورد اکتفا کردم
ممنون...منم امیدوارم

arefeh چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 17:12

Miduni dashtam be chi fek mikardam amir
Ye modat faghat fingilish nazar midadam adame ghanei shode budi alan ke ye bar farsi neveshtam sathe tavaghot raft bala

Dashtam koli be afrand chapo chole mikhandidam
Ali shobeye hamun afrande dg
Ishala shobe haye badi dar jahaye badi

عارفه چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 18:02 http://ashianeyedardhayam.blogfa.com/

اهان بعله الان که فکر می کنم می بینم ما هم بعله
بچه که بودم اینی که می گم مال قبل از پیش دبستانیه ها حتی همیشه با هم که بودیم قرار می گذاشتیم که اول من اونو بلند کنم ببرم رو هوا بعد که من اونو بردم رو هوا اونم دست منو بگیره بکشه بالا دوتایی رو هوا با هم خوش باشیم. بعد همیشه من اونو بلند می کردم تو قسمت دوم نقشه که باید سحر منو بلند می کرد نمی تونست .هی دوباره تلاش می کردیم.خود پت و مت بودیم ها
یا این که ما تو حیاط خونه امون کلی دارو درخت داشتیم باباجونم یه درخت مو رو برای این که صاف بره بالا با طناب بسته بود و برای نگه داشتنشم طناب مذکور اون رو با یه آجر بالای دیوار محکم کرده بود. من با خودم فکر کردم الان این طناب چی می تونه باشه و اینا. گفتم حتما یکی یه چیزی اون بالا گذاشته الان یه چیز خوب می افته پایین . کشیدن طناب همانا و افتادن آجر همان و شکستن کله همان
یا تا پنجم که با مائده تو یه اتاق بودیم شب ها موقع خواب قیافه ی مائده تو تاریکی عجیب می شدو من می ترسیدم و می زدم زیر گریه .

ایول....خیلی جالب بود

عارفه چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 18:29 http://ashianeyedardhayam.blogfa.com/

این چه وضع لینک ها ست؟
تازه این جانب تو نظر دهی مشکل داشتم

تیم بعدی...

نیلوفر چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 20:34

چرا خنده اینجا دندون نداره؟؟؟؟
کل نمکش به همهون دندوناش بود والا!!!
مبارکه به هر حال مهندس جان!خوبیییین؟؟؟؟
هی ووووووووی!اون آخریه عجب حال گیری بوده
من اصوولا سوتی زیاد میدم ،انقدر که آمارش از دستم در رفتهاین الان ربطی نداشتااا،جالب بود آیکونشبعضیاشم خیلییی احمقانس!!!خوب خودش میاد دیگه گاااااااااهی
مثلا چند وقت پیش با خالم میخواستیم بریم بیرون!خاله جان رفت نشست تو ماشین بغل دست صندلی راننده!منتظر من بود که یهو دید من عقب نشستم!!!!!گفت اونجا چیکار می کنی؟؟؟؟داشتم میرفتم که بگم فرمون کو؟؟؟؟؟؟؟؟که دریافتم عجب سوتیییییییییooooo my God!!

من خنده های تو را با دندون حساب می کنم. خوبه؟!
کلی خندیدم نیلوفر....خیلی باحال بود

هیچکاره پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 19:31

من اخرین حماقتم دیروز بود که بدون اینکه موتور سواری بلد باشم سوار موتور شدم اونم توی راهروی تنگ خونم و نتیجشم چند تا جای زخم و یه دنده و پهلوی شدیدا ضرب دیدس

خودت را بی خیال.موتور سالمه؟!

شبنم پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 21:22

سلام ....
من ظهر نوشتم ولی همش پرید ..
اخرین احمقانه ای که انجام دادم چند روز پیش بود اونم اینکه به تلفنی که از بیمارستان شده بود جواب دادم ...

تمامش خلاصه شد به اینکه بخش شلوغه و شما که شیفت شب هستین لطف کنین شیفت عصر هم تشریف بیارین بیمارستان ....

نمدونم چراهر چی میخوام بهت تبریک بگم نمیتونم حالا یه سور بده شاید تبریک گفتنم گرفت ....

آخه این کجاش احمقانه است...خوبه که...
چرا نمی تونی تبریک بگی؟!!!

فالگیر پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 22:06

سلام آقا امیر.
منزل عوض کردین که! مبارکه!
ازین آخرین بندتون خوشم اومد .فرض کن آدم تو این موقعیت قرار بگیره چه گوشی از آدم سرخ شه! واقعا کار خوبی کردین با ماله به فکر ماست مالی کردن نیافتادین و همونجور د برو که رفتین!

سلام
آره...هیچ کار دیگه ای نمی تونستم بکنم جز فرار کردن چ

شبنم جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:21

اگه ازت بخوان از ساعت 1 بعد از ظهر تا فر دا صبحش ساعت 7 صبح فقط 2 ساعت استراحت داشته باشی و بقیه اش مدام کار کنی ....تو خودت باشی قبول میکنی ؟؟؟!!!!"این یعنی سه شیفت کاری پشت سر هم "


خب نمیدونم !!!!!!..تو که نمیخوای الکی بهت تبریک بگم ؟؟؟!!!وقتی حسش اومد میگمت ....

من هم این مدت را پشت سر هم کار کردم. در هر صورت اگر کارم را دوست داشته باشم با این قضیه کنار میام. شما ها هم که حقوقتون خوبه . دیگه چی میخای؟
باشه....هر وقت حسش اومد

خبرنگار کوچولو شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:50 http://www.khabarnegarkocholo.blogfa.com

سلام.اسباب کشی به خانه نو مبارک.
از این بلا های کشف و اکتشاف را دادش محترممان هم سر ما آورده.خودکاری روکه به خاطر شاگرد اولی بودن جایزه گرفته بودم دل و رودش رو در آوورد فقط به خاطر این بفهمه از چی تشکیل شده.

مسافر یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 23:58

خیلی مثبتی مهندسی اینا که نوشتی تو دسته ی احمقانه ترین کار ها نیست

والا این طور که از شواهد بر میاد منفی ترینم! حالا شما که مثبت نیستی یه چشمه از کارهات را تعریف کن

تلاش دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:24 http://hadafbozorgman.blogfa.com/


وای امیرحسین خودتی؟؟؟
می بینم تو خونه جدید اینقدر راحتی که داری همه چی رو می ریزی رو میز!
خونه نو مبارک..
بالاخره کیامهر کار خودش و کرد؟
نگو بی تاثیر بوده!!!
اینجا هم خوبه فقط آیکون هاش زشته..

راستش من یادم نمی یاد باید بشینم فکر کنم ببینم کارای ضایعم چی بوده..

سلااام. با اجازه بزرگتر ها بعله. خودمانیم!
قضیه انشتین و پالتوی کهنه اش را که می دونی؟ من هم همینطورم. صاف و صادق
فکر کن فقط نگو که چیزی نبوده ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد