افرند
افرند

افرند

باخت شیرین



برنده ای ،

    وقتی در قمار با خدا

                         می بازی...





همساده

در  کوچه ما ، خیلی از همسایه ها جدید هستند و چند سالی بیشتر نیست که به اینجا نقل مکان کردند. اما ما و چند خانواده دیگر هستیم که سابقه چند دهه ساله تو محل داریم. یکی از  این همسایه ها ، خانواده محترمی هستند که به فاصله یک در از خانه ما سکونت دارند. از قدیم الایام تو این محل با هم بودیم. این همسایه محترم سه تا دختر دارد. اولی به حول القوه الهی ازدواج نمودند و رفتند. اما دومی در نوبت است و سومی هم هنوز برای ازدواج وقت دارد.همسایه گرامی از همان زمانی که دخترانش بچه بودند تعصب زیاد و افراطی روی دخترانش داشت. من هم که از این موضوع با خبر بودم همیشه وقتی ایشان را با خانواده می دیدم سرم را پایین می انداختم و سلامی می کردم و رد می شدم.اگر خانواده اش را به تنهایی میدیدم بدون هیچ حرفی از سمت دیگر کوچه رد می شدم! اما اگر خودش را میدیدم بیشتر گرم می گرفتم و چند لحظه ای حرف می زدیم.

خانه همسایه ما دو طبقه است . معمولا طبقه دوم را اجاره می دهد. چون خودش در یک طبقه سکونت دارد و نیازی به طبقه دوم ندارد. مدتی بود که خاله ی  ما دنبال خانه ای برای اجاره می گشتند و ترجیح می دادند که نزدیک خانه ما باشد. ما هم که از خالی بودن طبقه دوم همسایه با خبر بودیم تیری در تاریکی رها کردیم و در کمال ناباوری جواب داد!

هفته پیش اسباب کشی داشتیم. این همسایه محترم که حالا صاحب خانه خاله ام هم حساب میشود در تمام مدت اسباب کشی نظارت کار را بر عهده گرفته بود و مواظب بود که خش و خطی روی دیواریهای خانه اش نیفتد. گرچه خانه نوساز نیست و آثار لک و جای میخ روی دیوار است ولی ایشان همچنان کنترل کیفی پروژه اسباب کشی را مدیریت می کرد. نمی دانم دقیقا در آن لحظه چه حسی داشت ولی هچون رئیسی پر قدرت به همه دستور میداد. از کارگران نگون بخت گرفته تا من و داداشم. البته در این بین معلوم نیست چرا بیشتر دستور ها و اوامرش را به من میداد. مثلا می گفت: " امیرحسین خان این صندلی را ببر بالا" ، " امیرحسین خان به کارگرها بگو مواظب دیوار ها باشند" ، " امیرحسین خان یخچال را بگو اول ببرند" ،  " امیرحسین خان یه لیوان آب بده دست کارگرها" ، " آقا امیرحسین بگو کفش ها را در بیارند " ، " آقا امیرحسین اگه اسباب کشی تموم شد در را ببند"

خلاصه من هر چقدر فکر کردم چرا ایشان این قدر من را صدا می کند و برای هر کاری من را خطاب می کند نفهمیدم

از هفته پیش تا حالا هر بار که به خونه خاله رفتم ایشان را کاملا تصادفی دیدم و ایشان باز هم من را صدا کردند و مثلا پیغامی برای خاله ام داشتند. خب اینکه چرا این پیغام را خودشون به خاله ام نمی رسانند یا اینکه چرا من باید کاملا تصادفی ایشان را ببینم برایم هنوز جای سوال است.

این داستان را که برای یکی از دوستان تعریف کردم  گفت که برایم نقشه کشیده و خلاصه می خواهد به هر ترفندی شده دست مرا در دست دخترش بگذارد!! من اول تعجب کردم و خندیدیم اما کمی بعد فکر کردم اگه این حرف دوستم واقعیت داشته باشه چی؟! هی وای من...

دیشب هم کاری پیش آمده بود و مجبور شدم به خانه خاله ام بروم. وقتی می خواستم برگردم  و در را که بستم در فکر این بودم که چقدر خوب شد که آقای صاحبخانه را این بار ندیدم. اما باز هم به صورت کاملا تصادفی ایشان را دم در پارکینگ دیدم .

سلامی کردم و سرم را زیر انداختم که سریعا مهلکه را ترک کرده باشم. فایده ای نداشت. صدایم کرد:

- امیرحسین خان؟!

- آقاااااای همسایه . باور کنید من فعلا قصد ادامه تحصیل دارم!!!

گلادیاتورها


تا همین پارسال مهد کودک بود. اما دقیقا یک هفته قبل از شروع تحصیلی و آخرین هفته شهریور یک نفر با بدترین دستخط ممکنه و روی یک کاغذ باطله نوشته بود " محل تشکیلی پایه اول و دوم دبستان فلان" و روی در ورودی چسبانده بود. اون موقع نفهمیدیم که دقیقا چه بلایی دارد سرمان می آید. مهدکودک سابق به فاصله بیست متری خانه مان است و زمانی که مهدکودک بود به تفاوت دبستانی ها و مهدکودکی ها پی نبرده بودیم. اما  مهر که آغاز شد سرو وصدایی وحشتناک و ترافیکی اعصاب خورد کن نصیبمان شد. کافیه فقط یک روز بخواهید اندکی بیشتر بخوابید. اصلا و ابدا امکان پذیر نیست.  قبل از ساعت هفت بجه ها وارد مدرسه می شوند و معلوم نیست چه شکلی اول مهر در عرض پنج دقیقه با هم دوست شدند که از همان اولین روز بازی ها و داد و فریاد هایشان شروع شد.

مراسم صبحگاهشان از هفت و نیم صبح شروع می شود. با اینکه دبستان پسرانه است اما همه مسوولین اعم از مدیر و معاونین و معلمان خانم هستند.

خانم معاون که ماشاالله صدایی قرا ، گیرا و بلندی دارند مراسم را شروع می کند:


آقایون! لطفا سر صف هاتون بایستید .

بعد با نوای دل انگیز سرود ملی صبحگاهشان رسمیت پیدا می کند. البته ای کاش سرود را پخش می کردند. همه سعی می کنند این شعر را با وزن و ریتم دلخواه بخوانند.

بعد میرسیم به همخوانی یک شعر زیبا که سروده شاعری گمنام می باشد:


ما یک شیعه هستیم

خدا را می پرستیم

خدای خوب و دانا

مهربون و توانا


بعد نوبت به توصیه های امنیتی-اخلاقی میرسه.

به درخت ها لگد نزنید!!

تو حیاط دنبال همدیگه ندوید

جیغ و فریاد زدن هم ممنوعه


اینجا معاون الفاظی به کار می برد که بیشتر شبیه تهدید است ولی چون تهدید ها را آرام می گوید نمی فهمم در صورت لگد زدن به درخت چه بلایی سرشان می آید!


حالا این پسرها و نوگلان باغ علم و تحصیل صف به صف سر کلاس هایشان می روند.

اما معلوم نیست این نوگلان چرا گوششان سنگین است. چون در حین کلاس صدای معلم طوری به گوشم می رسد که حس می کنم وسط کلاس نشستم .  زمانی هم که زنگ تفریح است یاد جنگ گلادیاتور ها میفتم. خوشبختانه دبستان یک نوبته است و بعد از ترافیک و سر و صدای 12 ظهر همه چیز به حالت عادی بر می گردد.




پی نوشت: مهد کودک و دبستان که هیچ ، از دانشگاه هم که فارغ التحصیل شدیم هیچ وقت نشد کسی ما را  " آقایون " صدا کند. واقعا ما دهه شصتی ها چی کشیدیم ...

پی نوشت 2: خوب است که شعرهایی که سر صف می خوانند به همین جا ختم می شود  و کار به تکبیر فرستادن نمی رسد!

پی نوشت 3: واضح و مبرهن است که این دیدگاه شخصی من است که به غیر از زمان تحصیل خودم ، هیچ وقت در نزدیکی دبستان نبودم .

پی نوشت 4: باز هم جای شکرش باقی است که مهد کودک به دبستان تبدیل شد. چند سال پیش سر پروژه ای بودم و در نقشه  و پروفیل ، قید شده بود مهدکودک گلها. وقتی محل پروژه را پیدا نکردیم و با پرسش از اهالی فهمیدیم که  مهدکودک ،دانشگاه پیام نور شده است.