افرند
افرند

افرند

گلادیاتورها


تا همین پارسال مهد کودک بود. اما دقیقا یک هفته قبل از شروع تحصیلی و آخرین هفته شهریور یک نفر با بدترین دستخط ممکنه و روی یک کاغذ باطله نوشته بود " محل تشکیلی پایه اول و دوم دبستان فلان" و روی در ورودی چسبانده بود. اون موقع نفهمیدیم که دقیقا چه بلایی دارد سرمان می آید. مهدکودک سابق به فاصله بیست متری خانه مان است و زمانی که مهدکودک بود به تفاوت دبستانی ها و مهدکودکی ها پی نبرده بودیم. اما  مهر که آغاز شد سرو وصدایی وحشتناک و ترافیکی اعصاب خورد کن نصیبمان شد. کافیه فقط یک روز بخواهید اندکی بیشتر بخوابید. اصلا و ابدا امکان پذیر نیست.  قبل از ساعت هفت بجه ها وارد مدرسه می شوند و معلوم نیست چه شکلی اول مهر در عرض پنج دقیقه با هم دوست شدند که از همان اولین روز بازی ها و داد و فریاد هایشان شروع شد.

مراسم صبحگاهشان از هفت و نیم صبح شروع می شود. با اینکه دبستان پسرانه است اما همه مسوولین اعم از مدیر و معاونین و معلمان خانم هستند.

خانم معاون که ماشاالله صدایی قرا ، گیرا و بلندی دارند مراسم را شروع می کند:


آقایون! لطفا سر صف هاتون بایستید .

بعد با نوای دل انگیز سرود ملی صبحگاهشان رسمیت پیدا می کند. البته ای کاش سرود را پخش می کردند. همه سعی می کنند این شعر را با وزن و ریتم دلخواه بخوانند.

بعد میرسیم به همخوانی یک شعر زیبا که سروده شاعری گمنام می باشد:


ما یک شیعه هستیم

خدا را می پرستیم

خدای خوب و دانا

مهربون و توانا


بعد نوبت به توصیه های امنیتی-اخلاقی میرسه.

به درخت ها لگد نزنید!!

تو حیاط دنبال همدیگه ندوید

جیغ و فریاد زدن هم ممنوعه


اینجا معاون الفاظی به کار می برد که بیشتر شبیه تهدید است ولی چون تهدید ها را آرام می گوید نمی فهمم در صورت لگد زدن به درخت چه بلایی سرشان می آید!


حالا این پسرها و نوگلان باغ علم و تحصیل صف به صف سر کلاس هایشان می روند.

اما معلوم نیست این نوگلان چرا گوششان سنگین است. چون در حین کلاس صدای معلم طوری به گوشم می رسد که حس می کنم وسط کلاس نشستم .  زمانی هم که زنگ تفریح است یاد جنگ گلادیاتور ها میفتم. خوشبختانه دبستان یک نوبته است و بعد از ترافیک و سر و صدای 12 ظهر همه چیز به حالت عادی بر می گردد.




پی نوشت: مهد کودک و دبستان که هیچ ، از دانشگاه هم که فارغ التحصیل شدیم هیچ وقت نشد کسی ما را  " آقایون " صدا کند. واقعا ما دهه شصتی ها چی کشیدیم ...

پی نوشت 2: خوب است که شعرهایی که سر صف می خوانند به همین جا ختم می شود  و کار به تکبیر فرستادن نمی رسد!

پی نوشت 3: واضح و مبرهن است که این دیدگاه شخصی من است که به غیر از زمان تحصیل خودم ، هیچ وقت در نزدیکی دبستان نبودم .

پی نوشت 4: باز هم جای شکرش باقی است که مهد کودک به دبستان تبدیل شد. چند سال پیش سر پروژه ای بودم و در نقشه  و پروفیل ، قید شده بود مهدکودک گلها. وقتی محل پروژه را پیدا نکردیم و با پرسش از اهالی فهمیدیم که  مهدکودک ،دانشگاه پیام نور شده است.

نظرات 13 + ارسال نظر
نیلوفر چهارشنبه 5 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 18:27

اینکه خوبهههه!!!
الان چرخه صدایی خونمونو برات می گم تا بفهمییی من چییی می کشم"آقای امیرحسین":)
خوووووووب الان ساعت 6صبحه...من با صدای دلنشین این فواره تو ی پارک جلوی خونمون بیدار میشم...هنوز دلم میخواد بخوابم در نتیجه سعی می کنم نشنیده بگیرمش:)تا میام بهش عادت کنم کارگرهای خونه جلویی شروع به کار می کنن...دنگ دنگ!!!با چکش و هر وسیله ای که صدا تولید کنه شروع به کار می کنن!!!اینجاست که میگی بی خیااااااال بابا!نخواستیم!و دقیقا راس 10صبح تموم میشه...
الان ساعت2.30بعدازظهره!میمیری واسه یه چرت بعد ناهار!ولی فقط کافیه سرتو بذاری روی متکا!اینجاست که سنسور کارگرا فعال میشه و بعددد دوباره:دنگ دنگ!اینم از این...
الان ساعت 11شبه،میخوای بری اون سر بر بالین بذاری بالاخره...اماااااا...تازه این جوونا میان تو پارک جلو خونه ما و ...یکی با دوست دخترش دعوا کرده،یکی تازه مخ فلانیو زده،یکی پول قرض کرده پس نمیده..بلندااااااااااا!!!
اینجاست که آیکون کندن مو شدیدن به درد میخوره
علیرضااااااا؟؟؟چیجوری این همههه مینویسی هر دفعه؟؟؟؟

عذر می خوام . می تونم بپرسم پارک رو به روی خونه تون دقیقا کجاست؟! باید پارک جالبی باشه. هم فواره و هم دوستی های غیر مجاز و ... بد نیست یکبار برای هوا خوری به اونجا یه سری بزنم

نیلو چهارشنبه 5 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 21:56 http://for-me2025.blogfa.com

همین وضعیت رو امروز صبح با یه مدرسه دخترونه ابتدایی تجربه کردم .. واسشون مداح آورده بودن جشن امام رضا بود .. لا مصبا جیغ و دادی میکردنا .. ناظمشون هم که قربونش برم .. میکروفون تو حلقشه کلن :((( خدا بهت صبر بده .. واسه من یه روز بود همش !!

همین امروز صبح به جان وزیر آموزش پرورش برای اولین بار دعا کردم به خاظر اینکه پنجشنبه ها را تعطیل کرد...یک روز آرامش :دی

علیرضا پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:29 http://www.ghasedak68.blogfa.com

من تا وقتی پسر خونه بودم که دیگه خودت کامل در جریان هستی...هنرستان پسرانه ی دکتر آرام...یعنی صبحا رو اعصاب بودن....ولی زیاد سخت نمیگرفتم خوب اصولا همسایه های مدرسه ی ما هم همین حس رو داشتند به ما...ولی روزای امتحانات آخر ترم که میشد بعضی وقتا من امتحان نداشتم و تو خونه داشتم برای امتحان بعدیم درس میخوندم...ولی اونا توی مدرسه لامصبا یه سر و صدایی راه مینداختن گوش کر کن...صافم پنجره اتاق من رو به صدا بود...
الان هم که مستقل شدیم دبیرستان دخترونه پشت خونمونه...بابا صد رحمت به دبستان بغل خونه ی شما...میگیم پسرن...پسرا شیطونن...اینا خیر سرشون دخترن..دبیرستانی ان...از همونا که همه بهشون میگن خانوووم شدین..تو سرشون بخوره..نعره میزنن..جیغ میکشن...اصن مغول...هر روز صف صبحگاهیشون به راهه که هیچ تازه دو روز پیش گروه موزیک سپاه بود ارتش بود کدوم خراب شده ای بود نمیدونم..اومده بود براشون سر صف آهنگ میزد...اصن یه وضی...
بعد اینکه اون شعره رو آبجی کوچیکه همیشه میخوند..اصلش اینه:
من بچه شیعه هستم/خدا را میپرستم...
بعد اینکه پی نوشت ۱ رو خیلی موافقم...

هی وای من
شما مثل اینکه در این مورد خاطرات خوبی نداری. پاشو یه لیوان آب قند بخور و اینقدر هم حرص نخور
من شخصا میرم با مدرسه دخترانه دم خونتون حرف میزنم که کمی آرومتر جیغ و فریاد بکشند

دست درد نکنه. فقط اگه اسم شاعر محترم را هم پیدا کنی ممنونت میشم.

ما دبستان که می رفتیم دو تا بلیط اتوبوس که اون موقع 5 تومنی و بعد هم هشت تومنی بود بهمون میدادند که بریم مدرسه و برگردیم. تغذیه هم حداکثر دو تا نخوچی با یه کشمش بود. حالا این دهه هشتادی ها را پدر و مادر با عزت و احترام میارند مدرسه و بعد هم میان دنبالشون. دیگه همشون تبلت دارند و دنت می خورند و همه هم از دم آقا هستند....والا ما نسل سوخته نیستیم. جزغاله شدیم رفت!!!

مسافر پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:59 http://www.payepiyade.blogfa.com

ساختمان پشت خونه شما تا حالا شب کار بوده تیر آهن خالی کنه؟؟ کامیون بره و بیاد؟؟..روزها صدای جوشکاری و کارگر ها؟ ..شب تا صبح 10 بار از خواب پا می شم ...باز ای شکرش باقیه توی روز هست مدرسه اونم تا 12 فقط

ساختمان پشت خونمون نبوده ولی این ساختمان رو به روییمون که در واقع بخش اعظمش تو خونه ماست همین بلاها را سرمون آورده. دیگه از بس بوده بهش عادت کردم. یکبار تو یه پستی به شروع خراب کردن خونه اشاره کردم. این هم سندش:
http://afrand.blogfa.com/post-100.aspx
به نظرم مدرسه خیلی بدتره

وانیا پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:43

بمیرم برا خوده دهه شصتیمون که هیچ کیفی نکردیم

هی روزگار...

شبـــ نم پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:47

این ماجرای مدرسه من را یاد یه حکایت دیگه انداخت که گفتنش اینجا جایز نیست ...

بله. اینجا خانواده رد میشه و لطفا مسائل مجاز را مطرح نمایید
با تشکر

علیرضا جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:14 http://www.ghasedak68.blogfa.com

والا به قرعان.....دبستان که من پیاده میرفتم و میومدم....راهنمایی که کورسی بیست و پنج تومن کرایه تاکسی میدادیم...با همون بلطیا که تو گفتی نصف مسیرو میرفتیم بقیشم یا پیاده یا یه کورس تاکسی....حالا صبحا از واحد که میام پائین دختر و پسر قد و نیم قد صف بستن دم در ورودی برا سرویساشون...

من یادمه با بیست و پنج تومن از دم مدرسه تا خونه میومدم. دو کورس میشد ...

مریم جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:44

سلام امیرحسین
وای چقدر خندیدم
چ با حال تعریف کردی
خانوما کلاً صداشون بلنده اما به روی خودشون نمیارن
ولی عجب روزگاری دارین صبحها
ما دهه شصتی ها کمبودهایی داریم که به هیچ وجه من الوجوه برطرف نمیشه
وای فکرکن تکبیر بفرستن...چ شود؟

ما یه مهد کودک سر کوچه مون بود که خیلی هم زیبا و قشنگ و باکلاس بود
اما الان دو ساله شده دانشگاه علمی کاربردی

خنده داشت؟! آیا واقعا دیدن فلاکت من خنده دارد؟! خواهر من خندیدن به دیگران کار خوبی نیستا
هی وای من شده دانشگاه علمی کاربردی؟! برم یه سر به کودکستان دوره بچه گیم بزنم ببینم ارشد چه رشته هایی داره

نیلوفر شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:22

نه امیر حسین، خودتو درگیر این مسایل نکن دادا...اینا خودشون که اعصاب ندارن هیچییییی،واسه ما هم اعصاب نذاشتن والااااهه!!

حالا تو هی سنگ بنداز جلوی پای من
ببین کارهات را

علی(شیدا) شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 21:08 http://sheyda07.blogfa.com

برو خداتو هم شکر کن من بدبخت رو بگو که قراره ۴سال دیگه بشم معلم همین گلادیاتورها...
اینطور که معلومه قراره ماها رو بفرستند ششم دبستان البته همون ۴سال دیگه باید تموم زورم رو بزنم تغییر مقطع بدم وگرنه آدم کچل میشه با این موجودات..
راستی خودت چطوری امیرجان؟خوبی؟

ز همین حالا به فکر زره و کلاه خود باش!!!!
منم بد نیستم

عارفه یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:12

سلام علیکم امیر حسین خان
ببین بگذار از الان بگم با لپ تاپ مائده ام حروف فارسی هم نداره.اصلا گیر نده به من ها !!!!
الان این همون سایه ی خسته و خمیده ای بود که می گفتم ها . چه طوری؟ ببینم من نبودم تو چرا یهو این قدر شکوفا شدی پشت سر هم پست نوشتی؟
اگه می دونستم زود تر گم و گور می شدم یکم رشد و نمو پیدا کنی . والا
در مورد پستت هم باید بگم که حقته چه طور ما قشر دانش آموز مثل بد بخت ها باید پاشیم بریم مدرسه اون وقت تو بگیری بخوابی. علی رضا خان خب تو مدرسه تو سر وکله ی هم نزنیم بعد از این کلاس ها یکم خودمونو تخلیه نکنیم که غم باد می گیریم.


سلام
رسیدن بخیر

میتینگ آنلاین یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:33 http://meetingonline0.blogfa.com

چه محله ی آرومی داریم ما پس!
به ویراژ ماشینا و موتورای سر غروب گیر الکی می دادیما!!!!!!

برو خدا را شکر کن. اصن دو رکعت نماز شکر بخون...والا....

علیرضا یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:46 http://www.ghasedak68.blogfa.com

امیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
شاعر من بچه شیعه هستم آقای سید محمد هادی صدرالحفاظی هستش.....
پسر یه سرچ بکن تو گوگل.....بزن شعر من بچه شیعه هستم....پره اصن...
برو به این آدرس:
http://www.ibna.ir/vdcjyaevouqex8z.fsfu.html
پســـــــــــــــــــــــــر؟؟؟؟جلد ۱۶ ام.....یکی بیاد فک منو جمع کنه

هی وای من ... آنبلیویبل
جلد شانزدهم؟! صد و بیست هزار نسخه فروش داشته؟! هی وای من...
من به یک دیوار بتنی محکم جهت کوباندن سرم نیاز دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد