آقا کلا با ذات دوربین مدار بسته مشکل دارم. به محض اینکه با اعلامیه "این مکان به دوربین مدار بسته مجهز است"  رو به رو می شود نا خودآگاه رفتارم تغییر می کند. الان تو روزنامه این مشکل به شدت احساس میشه. به غیر از اینکه همیشه معذبم و انگار یکی بالای سرم ایستاده، دیگه خودم نیستم. رفتارم تصنعی میشه. انگار لباس دیگه ای بر تن می کنم و مواظبم حرکاتم عادی باشد مبادا سوء تفاهم به وجود بیاد.

از اون طرف، با توجه به اطلاعاتی که در دست دارم می دونم یکی دو تا از اتاق هاست که دوربین دارد ولی دوربین به جایی وصل نیست! در واقع دوربین حالت دکوری دارد. وقتی از اتاق دوربین دار وارد یکی از این اتاق های بدون دوربین می شوم، انگار یک نفر دیگر می شوم.

خلاصه اینکه دوست ندارم دو  نوع مختلف از  امیرحسین باشم!

لیست عیدانه

تو روزنامه دیگه همه جوره مطلب نوشتیم، گزارش کار کردیم، یادداشت و تحلیل داشتیم که امسال بازارها با رکود مواجه شدند و حتی الان که در شب عید هستیم، مردم زیاد خرید نمی کنند. حتی یک گزارش میدانی هم کار کردیم که بازارها شلوغ هستند و جنب و جوش شب عید در بازارها پیداست اما مردم زیاد خرید نمی کنند. دیروز مسیجی برام اومد که دیگه مطمئن شدم اوضاع بازارها بدجور کساد شده. مجتمع پارک اصفهان که از قدیم یکی از پاساژ های معروف و پرطرفدار بوده، الان برای خرید جایزه گذاشته. اهدای 206 به یکی از مشتریان ...  همین تبلیغ نشون میده این مجتمع تجاری با این همه عظمت، بدجور دچار کسادی شده. یعنی اینکه کسبه این پاساژ حاضر شدند روی هم پول یک 206 را جمع کنند تا بلکه مردم حاضر به خرید بشوند...

حالا این را بگم که اگر شرایط سال دیگه به همین منوال پیش بره، به احتمال زیاد روزهای خوب اقتصادی دوباره برمیگرده . اما در هر حال ، بنده که برای عید تا این لحظه هیچ چیزی برای عید نخریدم. حتی یک جفت جوراب!


اما چیزهایی که میخواهم بخرم و از ابتدای سال 94 در برنامه بلند مدتم بوده عبارتند از:

یک عدد قفسه کتاب ( جهت خالی نمودن کف اتاق از کتاب هایی که روی هم تلنبار شده!)

یک عدد پتو ( فرقش با لحاف را هنوز درک نکردم اما خلاصه اون چیزی که شب ها روی خودم میندازم از 17 جهت پوسیده و کمی تا قسمتی پاره شده!)

یک عدد عینک ( عینک قبلی با چسب و وصله پینه روی چشم هایم مانده بود!  الته این مهم هفته گذشته رخ داد و الان عینک جدید بر چشم دارم!)

کفش، پیراهن، شلوار، کت تک، عطر، عینک آفتابی نیز از اولویت های بعدی به شمار می رود!

سخت بود


خوشبختانه هنوز به جایگاه خاصی نرسیدم. وقتی کسی به جایگاهی میرسد، باید تاب و توان بعضی کارها را هم داشته باشد. باید گاهی سنگ دل شود. باید احساسش را پشت در دفتر بگذارد و بعد وارد محل کار شود. باید یاد بگیرد که نمی توان مثل سابق با همه دوست ماند...

در این چند ماهی که از عوض شدن سردبیر روزنامه می گذرد، تغییر و تحول زیاد داشتیم. خیلی ها مجبور شدند بروند و خیلی ها هم به آرامی متوجه شدند که بایدبروند. یکی از افرادی که در سرویس ما می نوشت، که از قضا همسفر مشهدی بود که از طرف روزنامه رفتیم، مطالب جذابی نمی نوشت. بیشتر در باب اقتصاد اسلامی می نوشت. اما تیم جدید روزنامه زیاد با او سر سازگاری نداشتند.  نکته مهم، بیمه خبرنگاری بود که از راه همین یادداشت های کوتاه به دست آورده بود و تنها راهی بود که می توانست بیمه باشد. مدارک دانشگاهی بالایی دارد و می تواند استاد شود اما هر بار که با هم صحبت می کردیم، با حالتی مظلومانه درخواست میکرد که نوشته هایش را در صفحه بگذارم تا بیمه اش استمرار داشته باشد...که مطالبش چاپ شود تا بتواند در دانشگاه کار پیدا کند. گرچه می دانستم سردبیر با او سازگاری ندارد اما همچنان نوشته هایش را چاپ میکردم. بهش گفته بودم تا زمانی که دستور مستقیمی نیاد، سعی می کنم مطالبش را در صفحه بگذارم.

جمعه هفته پیش، سردبیر صدایم کرد و گفت مطلبش را حذف کنم و دیگر از او یادداشتی در صفحه نگذارم.

باید این خبر را بهش می دادم. سخت بود و نمیشد زنگ زد و در یک جمله خلاصه اش کرد.  چند روزی صبر کردم اما بالاخره باید این موضوع را بهش میگفتم.

دیروز بهش زنگ زدم. همون حرفایی که در این مواقع زده میشه را گفتم. این که امکان ادامه همکاری مقدور نیست. اینکه راه دیگری وجود ندارد و مامورم و معذور و از این دست حرف ها...

سخت بود...