ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
همسایه ای داریم که از رزمنده ها و آزاده های جنگ تحمیلی است. برای همین بیشتر ما نه به اسم فامیلی، بلکه به نام "آزاده" می شناسیمش! این آزاده دو فرزند پسر دارد که یکی از دیگری بدتر و شرتر هستند. از وقتی بچه بودند همیشه صدای گریه شان می آمد و حالا هم که بزرگ تر شده اند هر روز خبر شیرین کاری هایشان میرسد. نمی دانم چه راز و رمزی در میان هست که این دو هر چه از پدرشان می خواهند را به دست می آورند. شاید آزاده هم از دست فرزندانش خسته شده . شاید اینقدر کلافه شده که تا بگویند ف ، میبردشان فرحزاد... مدتی پیش از خانه شان صدای ساز می آمد...معلوم شد که خواسته اند که بروند کلاس موسیقی و آزاده هم مجبور شده هزینه سازها و کلاس موسیقی را بپذیرد. اما مدتی است که این آزاده را شب ها به همراه یک سگ می بینیم! یک روز به مادرم گفته بود که این بلا را بچه ها سر او آوردند و مجبور است هر شب سگ را ببرد گردش. آن هم در محله ای که این چیزها عجیب و غریب است. شاید اگر در محله های بالای شهر این کار را میکرد عجیب نبود اما در این محله و با این ذهنیت که افراد نسبت به او دارند خیلی تو چشم می زند. اوضاع زمانی بدتر می شود که شب ها این سگ در کوچه گربه ببیند ، البته از زیر آن همه پشمی که روی چشم هایش ریخته، یک ربع نیم ساعتی صدای زیر و گوشخراش اش را باید تحمل کنیم.
اما به همین جا هم ختم نمی شود. جدیدا و باز به درخواست پسرهایش که هنوز دوران نوجوانی را سپری می کنند، موتور بزرگ و سنگینی برایشان خریده... امروز نمی دانم کدامشان سوار موتور شده و با سرعت خورده به ماشین یکی از همسایه ها...ماشین دو مدل پایین تر از مدل سال بود اما هیچ خط و خشی نداشت ...دو درب سمت شاگرد کلا درب و داغان شده بود. صاحب ماشین هم که از قضا یکی از آشناهای ماست حسابی کفری شده بود و جر و بحثی بینشان بوجود آمده بود...
بچه های این دوره و زمانه چقدر با ما فرق دارند....یادم هست با این که در توان پدرم بود هیچوقت برای من موتور نخرید تا اینکه خودم بعد از 8 سال رانندگی با ماشین ، موتور خریدم. آن هم از همین عادی های بی سر و صدا که کلاچ هم ندارند!
این اتفاق دقیقا در مورد موسیقی هم رخ داد.
کلن نسل ما موجودات قانعی هستن
والا...:)
این نوجوونها باید یکی دو روزی را با من سپری کنند
بیچاره باباشون
باریکلا به شوما
والا ما هم خودمون هر چی خواستیم به دست آوردیم :|
تو این دو روز چه بلایی سرشون میاری؟!
چطوری رفیق ؟
میگذرونیم
شما خوبی؟ کجایی؟!
چقدر این پست برام آشنا بود، انگار قبلا خونده بودم. اول فکر کردم کپی هست
بله متاسفانه بنده خودم هم نوجوانی را اینگونه سپری کردم. بیهنر و پر توقع
من این پست را خودم و بر حسب اتفاقی که افتاده بود نوشتم
نمونشو ما هم داریم....اینکه آدم جلوی بچه های خودشم اقتداری نداشته باشه و اونا از آدم زور بشن خیلی درد ناکه....بعضیا خودشون دل به دل بچه هاشون میدن و خوششون میاد...اما اونایی که پس برنمیان خیلی تنهان
اینهایی که کاری از پس بچه هاشون بر نمیان خیلی اوضاع ناجوری دارن...نمی دونن باید با بچه هاشون چیکار کنن
چرا چند روزه بلاگفا قاطی کرده؟! نمیتونم بیام تو وبت...اگر هم بیام نمیتونم نظر بگذارم
هرچی فکر میکنم می بینم نسل ما هم قانع بود
افرین به شما
ب ر ب ب :))
خدا گواهه بی توقع تر از نسل خودمون ندیدم امیر
بخدا با کوچکترین کادوها ذوق میکردیم
با کوچکترین قولها حتی به دروغ راضی میشدیم
کی تو روی بزرگترمون می ایستادیم
کی توقعهای بیجا داشتیم
بیست میگرفتیم کلی ذوق میکردیم
چی بگم دیگه که دلم خونه از دست این دهه هفتاد بخصوص هشتادیها
والا دل ما هم خونه...نمی دونم بابت این بی توقعی مون باید خوشحال باشیم یا ناراحت...
شما که اون بالا کامنت سارا رو تایید میکنی میگی والا:))
سارا هم زیاد با من تفاوت سنی نداره آره اینجوریاس!:))
برو بگو یه دهه شصتی بیاد :))
دیگ این از رمزو رموزاته
خیلی هم خوب
هی امیرحسین...خیلی بچه ندیدی تازگی ها مشخصه از حرفات..
مگه فیلمه که تازگی ها خیلی ندیدم؟!!!
خصوصیای من این چند روز بهت می رسید؟؟؟؟؟
احتمالا!
خواهرم دهه شصیته امرتون؟:))
بچه های الان رو ندیدی ببینی چی هستن والا !
واجب شد یه پست رمزدار واسه این بچه ها بزارم وبلاگم
البته اگه حسش بیاد
پست رمز دار؟! :|
جووووون به این بارون
مبارکمون باشه:))
خیلی بارووون خوبی بود :))
شما مگه ماله کدوم نسلی؟
نسل سوخته!
دهه شصتی؟
بلی
شما چی؟