افرند
افرند

افرند

سیلی تاریخ در گوش راستم


اول راهنمایی بودم که کتاب فروشی امید سر چهارراه فلسطین ، تقویم های جدیدی آورد. این تقویم ها دو نوع بودند. پرسپولیسی و استقلالی. تو تقویم هر تیم، عکس بازیکن های اون تیم را زده بودند و از قهرمانی ها و افتخارات تیم نوشته بودند. آخر تقویم هم قسمتی برای نوشتن لغت عربی و انگلیسی با معنی داشت. این تقویم ها که اندازه و شکلی شبیه دفترچه های بیمه (از نوع تامین اجتماعی اش) داشت حسابی مد شده بود. همه  یکی از این تقویم ها داشتیم.

اون روز ساعت آخر کلاس قرآن داشتیم. الان نمیدونم کلاس های قرآن در مدارس چه شکلی اجرا میشه. زمان ما که کتاب های حداد عادل بود که سال های متمادی بدون تغییر تدریس میشد. قسمتی از آیه های قرآن در هر درس به همراه ترجمه اش آورده میشد و معلم محترم هم معمولا داستان و شان نزول آیه را می گفت. کلاس از نصفه گذشته بود که معلممان داشت توضیح میداد که امتحان ثلث کی هست و به چه شکلی امتحان میگیره. توضیحاتی داد و برای اینکه خوب تو ذهنمون بمونه روی تخته سیاه نوشت. حرف هاش که تموم شد رو کرد به حسین ناظر و گفت که درس امروز را قرائت کنه. حسین ناظر از بچه های خوش صدایی بود که قرآن خوب میخوند . من داشتم نکاتی که معلم رو تخته سیاه نوشته بود را تو همین تقویم استقلالی ام می نوشتم که ناظر شروع به قرائت کرد. یه لحظه دیدم تقویم از زیر دستم کشیده شد. سرم را بالا آوردم ببینم چی شده که شتررررق ...

نمی دونم چرا معلممون اینقدر عصابنی شد. اما وقتی فهمید قرائت قرآن شروع شده و من به جای حضور ذهن و دل، سرگرم نوشتن تاریخ امتحان ثلث  تو تقویمم هستم، تقویم را از زیر دستم کشید و همون را با حداکثر توان کوبید توی صورتم. چند ثانیه هنگ کردم. مونده بودم  چه کاری کردم که این سیلی نصیبم شد. همه بچه ها ساکت شده بودند. حتی ناظر هم قرائتش را  قطع کرده بود.

معلممون هیچی نگفت. اصلا کسی حرفی نزد. بعد از یک دقیقه معلم رو کرد به ناظر و گفت بخون.


میشد. چرا که نه؟ اون روز میشد که نقطه عطفی در زندگی من باشه. میشد که اون روز از قرآن و دین و معلم قرآن و همه چیز متنفر بشم. میشد که الان به جای روزه ، مست باشم. اما نشد.


نیمه دوم کلاس معلم پرورشی وارد کلاس شد و از معلم خواست که بقیه زمان کلاس را در اختبار اون بگذاره. مثل اینکه از قبل هماهنگ شده بود. معلممون کتابش را گذاشت تو کیف چرمی زیپ دار اش و موقع خروج باز هم نگاهی به من کرد. چیزهایی زمزمه میکرد که متوجه نشدم. در اون سن  و سال خیلی ترسیده بودم و هنوز هم قلبم تند تند میزد.


معلم پرورشی اومده بود سر کلاس تا برای گروه سرود مدرسه تست بگیره. از بچه ها خواست اگه تمایل دارند در گروه سرود باشند بیان پای تخته و یک شعری بخونن. خیلی از بچه ها شعری بلد نبودن که قرار شد سرود ملی را بخونن. سرود ملی، هم صبح ها سر صف پخش میشد و هم آخر کتاب هنر چاپ شده بود. برای همین همه حفظ بودند. از کلاس 36 نفره ، حدود 15 نفر اعلام آمادگی کردن که به اصطلاح تست بدهند. من هم جزء همین عده بودم. اومدیم پای تخته و کنار هم صف کشیدیم. من دو نفر مونده به آخر بودم. اولین کسی که قبول شد حسین ناظر بود. کمی مداحی کرد که معلم پرورشی خوشش اومد . ( بعدها فهمیدم که پدر و عموی حسین ناظر همه کاره هیئت بزرگی هستند و الان هم ناظر در کنار کار اصلیش مداحی هم میکنه). نفر بعدی هم پویا تپل بود. اون سرود ملی  را خوند و قبول شد. به من که رسید به غیر از حسین ناظر همه سرود ملی را خونده بودند. اما من شعری حفظ بودم. یک روز که خونه مادر بزرگم بودم رفته بودم سراغ ضبط داییم و کاستی که در اون بود را چند بار گوش داده بودم و حفظ شده بودم.


یار دبستانی من

با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما

بغض من و آه منی


اون روزها معنی اش را درک نمیکردم و نمی دونستم چندین سال بعد سیاسی ترین شعر ایران میشه. نمی دونم معلم پرورشی از صدای من خوشش اومده بود یا از معنی شعر! در هر حال با لذت داشت به صدام گوش میداد. من هم قبول شدم. وقتی داشت اسمم را مینوشت پرسید این شعر را از کجا شنیدم. گفتم تو ضبط داییم ( اولین آدم فروشی که کردم!)


دو روز بعد تو برد مدرسه اسممون را زدند و نوشتند سه شنبه ها زنگ آخر بمونیم مدرسه...

نظرات 25 + ارسال نظر
علیرضا کوچولو دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:38 http://alirezanoori.niniweblog.com

سلام عمو امیر
من به کمکتون احتیاج دارم.
من در جشنوارۀ تابستانی نی نی وبلاگ شرکت کردم و شما می تونید بهم کمک کنید.
کافیه با موبایلتون 179 را به 20008080200 پیامک کنید و بهم رای بدید.
خواهش می کنم این کمک و بهم بکنید.
حتی یک رای ارزشمند شما باعث میشه زحماتی که تا اینجا کشیدیم هدر نره.
از این که لطفتون رو دریغ نمی کنید سپاسگزارم.
برای کسب اطلاعات بیشتر به وبلاگم سر بزنید.
سهم شما: دعای خیر مادرم در این ماه عزیز.

زحماتی که تا اینجا کشیدی؟!

خدایا..ما از زندگی چی میخواهیم و اینا چی...

علیرضا دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 13:45 http://www.ghasedak68.blogfa.com

عمو امیر؟؟؟؟؟
هم کتاب های قرآن رو یادمه و هم کتاب هنری که تهش سرود ملی نوشته بود.تقویم های استقلالی و پرسپولیسی رو هم یادمه ولی نه در اون ابعاد....
خوبی خاطره هایی که از بچگی داریم اینه که به ما نشون میدن قبلنا اگه یه اتفاق میفتاد برامون که حالمونو میگرفت بعدش هم یه اتفاق خوب میفتاد.شایدم اقتضای دنیای بچه گانه مون این بود که با هر چیز کوچیکی ناراحت و یا شاد می شدیم و برای همنی شادی ها و ناراحتی هامون پشت سر هم و گذرا بود.ولی الان خیلی وقته وقتی یه اتفاق بدی که باب میلمون نباشه میفته پشت بندش هی اتفاق ناخوشایند برامون میفته.....
بعضی وقتا منم به گذشته که نگاه میکنم میبینم شاید اگه تربیت پدر و مادرم نبود منم خیلی جاها بخاطر خیلی از همین نوع دلایل شونه خالی کرده بودم و قید دین و قرآن و خدا رو زده بودم....شاید یکی از دلایل نفرتم از رئیس دانشکده مون که تو خوووب میدونی و میشناسیش هم برای همینه...چون همکلاسیامو دارم میبینم که با اینکه دانشجوی ارشدن و خیلی چیزا مثل اعتقادات براشون تثبیت شده باید باشه ولی سر اخلاقش خیلی اعتقاداتشون میریزه به هم

یعنی فقط همین کامنت اولی را کم داشتم!

شاید بچگی ها دلمون زلال تر بود. شاید بچگی میتونستیم اتفاق های خوب را هم درک کنیم. الان فقط اتفاق های بد را میبنیم و در فاصله تا اتفاق ناخوشایند بعدی، چشممون را به روی خوبی ها می بندیم.

هیچ وقت کاز معلم قرآنم را درست ندونستم. فکرش را بکن الان برای یه بچه راهنمایی این اتفاق بیفته...کلا دین و زندگی را میبوسه و میگذاره کنار

رییس دانشگاهت که دیگه هیچی...البته رییس دانشگاه علامه طباطبایی که میدونی بدتره...

علیرضا دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 15:34 http://www.ghasedak68.blogfa.com

خدا خیرت بده بچه ها الان که کلی دبیراشون قربون صدقشون میرن و با عزیزم و جونم براشون حرف میزنن اصن تا میان کتاب دین و زندگی رو بزارن تو کیفشون میگن اااااااااه امروزم این دین و زندگیه رو داری...دیگه اگه چیزی هم بشنون که هیچی.....

همین...همه بدبختی ها را نسل ما کشید

علی(شیدا) دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 17:40 http://sheyda07.blogfa.com

حقته بچه!وقتی تقویم استقلال میگیری دستت حقته سیلی بخوری
بدم میاد از این معلمایی که دوهزار روانشناسی و شیوه ی تربیت حالیشون نمیشه و گاهی گند میزنند به شخصیت دانش آموز.
بچگی هم دورانی داشت ها،یادش بخیر روزایی که بزرگترین اختلافاتمون همین کل کل قرمز و آبی بود.

یادش بخیر؟! یعنی الان بزرگ شدی؟! :))

لیلیـــــــ دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 17:57

اول در مورد معلمتون فکر میکنم از آدمای تعصبی بوده که فک میکرده فقط با نگاه به قرآن یعنی داری گوش میدی.. یا اینکه پرسپولیسی بوده ... و یا اینکه خودش نداشته دنبال بهونه بوده ازت بگیرتش ... والا

+ من عاشق این شعرم.. یعنی یکبار تو دوران دبیرستان مسابقه خوانندگی بود من اینو خوندم و برنده شدم .. بعله و اینا... :)))

نمیدونم چرا نسبت به معلم پرورشی که گفتی حس خوبی بهش پیدا کردم ... :)

آخر زنگا هم کاری تونس واست کاری بکنه الان تاثیری داشته واست !!

به اصطلاه خشکه مذهب بود...شاید دیگه اینجور نباشه...

اصن هر کی این شعر را بخونه برنده میشه :)

آدم خوبی بود. همه دوست داشتیم معلم پرورشیمون همین باشه

یعنی نمیدونی من الان استاد برجسته موسیقی ام؟!؟!

لیلیـــــــ دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 17:59

راسی توجه کردی وزرای پیشنهادی همه مال دوره یه آقایی بود :)))

همه که نه...اما اکثرا در دوره های قبل مسئولیتی داشتند

علی(شیدا) دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 18:01

خب با این تیکه ی امیر بنده دیگه خفه میشم و هیچ حرفی برای گفتن ندارم...این برخورده با دانشجوی مملکت؟

بابا دانشجو...حالا نمیخاد قهر کنی

علی(شیدا) دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 18:30

:)

علیرضا دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 19:00 http://www.ghasedak68.blogfa.com

راستی....با این ترانه خیلی خاطره داریم...سال ۸۸ بود...توی دانشگاه میخوندیم....روزایی بود واس خودش...همه با هم....از دم مصلی الغدیر خوندیم و رفتیم تا روبروی دانشکده دارو سازی....
روزای پر هیجان و پر خاطره ای بود....این ترانه رو خیلی دوست دارم....

اینجور که پیداست تو هم جزء فتنه گرها بود :))

لیلیـــــــ دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 19:23

اوه اوه یادم نبود ... پوزش را طلبیدیم

دسی مارو هم بیگیر

حالا این دفعه می بخشیم:)))
وقتمان پر است. سال دگر مراجعه کنید :))))

علیرضا دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 19:23 http://www.ghasedak68.blogfa.com

کی؟؟؟کی منو دیده اون وسط؟؟؟کی دیده من تو کدوم گروه تظاهرات بودم؟؟؟چرا حرف در میاری؟؟

برو دیگه...فتنه...اگه رییس کذایی دانشکده تون بفهمه :)))

علیرضا دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 19:28 http://www.ghasedak68.blogfa.com


تو دو حالت داری...یا غر میزنی چرا کسی ما رو مهمونی دعوت نمی کنه یا وقتی دعوتتون میکنن میذاری بعد افطار میری خونه طرف..بلند شو برو دیگه مرتیکه نشسته ژا وبلاگش...وخی برو مهمونی...

من تازه میخوام برم تمرین موسیقی
اذان شد صدام کن :))

فافا(◡‿◡✿) دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 19:33

همه آملاین هستین سلام من اومدم چطوری عمو امیر؟

ای بابا
دیگه این اسم روی من موند! :)

فافا(◡‿◡✿) دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 19:36

شنیدم افطاری دعوتی:))

خوب اول از همه از اون معلتمون بدم اومد منو یاد معلم چهارم دبستانم انداخت خیلی بد بود:(

یار دبستانی خیلی دوست دارم

بابا هنرمند:))

پویا تپل:))

اتفاقا منم از معلم چهارم دبستانم خوشم نمی اومد. چرا آیا؟!
اصن یار دبستانی باید سرود ملی میشد
من متعلق به همه ام :)
خب تپل بود! :)

فافا(◡‿◡✿) دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 19:45

بابا استاد برجسته موسیقی

راست میگه لیلی دستی مارو هم بیگیر


اه دبیرتون حق نداشته بزنه ولی

منم دبیر جغرافی دوم دبیرستانم تو اردو زد تو گوشم

هنوز یادم نرفته با این حال هنوز نیشم باز بود:))

ما اینیم دیگه :))
برین سال دیگه بیاین :))

نمی دونم دقیقا چی شد که اون کار را کرد

علیرضا کوچولو دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 19:53 http://alirezanoori.niniweblog.com

عمو امیر عزیز
هر کسی تو هر موقعیتی خواسته های خاص خودش رو داره
مامانم همیشه میگه:"هرگز به آرزوهای دیگران نخند شاید خیلی چیزها که به نظر ما مسخره میاد برای اونا ارزش زیادی داشته باشه"
ایشالا که شما به خواسته هایی که دنبالشون هستید برسید
پیروز باشید.

اینطور که پیداست طرف صحبت من مادر علیرضا ست.

از من به شما نصیحت. سعی کنید اهداف و دغدغه های بزرگی در ذهنتون داشته باشید. یک مادر خوب کسی نیست که با هر روشی بخواهد عکس فرزندش را در فضای مجازی پر جلوه کند.
سعی کنید در زمینه های دیگر و مهم تر ی مادری خود را اثبات کنید
موفق باشید

فافا(◡‿◡✿) دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 20:00

ما معلممون ازین مذهبی ها بود که ازدواج کرده بود سبیل داشت و ابرو قاجاری

کلاساش واسمون غیرقابل تحمل بود همش از مرگ حرف میزد سرکلاسا دینی!:)

هنوزم می بینمش ولی ازش خیلی بدم میاد خیلی!

بعدم همش در حالی که ازم تعریف میکرد میکوبوند تو سرم که خیلی شیطونی و هیچ وقت گوش نمیدی

نه بابا شوخی کردیم شما همون امیرحسین

من جا تو بودم ازش میپرسیدم!:))

خوب من کارم کاملا مشخص بود فهمیدم واسه جی سیلی خوردم به خاطر اینکه ابیانه رفته بودیم و ما پیچوندیم بریم کوه مچمون رو گرفت من همه رو فرستادم بالا خودم مونده بودم:))

من بیشتر از این که معلم هام را اذیت کرده باشم مورد ظلمشون واقع شدم!
ازش چی را بپرسم؟! آخه تو اون وضعیت!
خودت قربانی شدی؟! :))))

نیلو دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 21:00 http://for-me-21.blogfa.com

اون صحنه ای که به شترررققق رسیدم خشکم زد !! چرا یانکارو کرد واقعننن ؟!!! باباتو میبردی مدرسه حالشو بگیره
من یه بار سرم خورد به در مدرسه بابام رفت نابودشون کردم بدبختا مومنده بودن در رو چی کار کنن !!!
به به خوش صدام که هستی .. قسمت شه یه دهن واسمون بخونی :دی

حالا فرض کن اون موقع چه حسی به من دست داده بود...
اوه اوه

افتخار نمیدیم :))

لیلیـــــــ دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 22:10

بروووووووووووووووو عامو
مردمی باش

ما مخلص طرفدارهام هستم :))

سارا سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 00:00 http://rade-paye-shab.blogfa.com

پیش که بودیم این شعرو روز آخر مدرسه خوندیم البته خیلی تغییرش دادیم.اشک همه دبیرا و بچه هارو درآوردیم.

چرا اشکشون را درآوردین؟!

فافا(◡‿◡✿) سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 00:01

اخی مظلوم بیچاره ستم دیده

ما که حالشون رو میگرفدیم در حد لالیگا

خاطراتی دارم اصنا یه بار دبیر عربی دوم دبیرستانمون اشکش در اومد از کلاس ما

تو اون وضعیت؟خوب من بودم میگفتم به چه حقی دست رو من بلند کردی!:)

حرفی که به دبیر جغرافیمون زدم!
اره خودم قربانی شدم اخرم رفتم بالا:))

اصن ما تو اون اردو اینقدر بهمون خوش گذشت یعنی لج کردیم تا شب پیرشون در اومد به قول خودشون


لایک ویژه رو کامنت لیلی.بسه اینقدر مغرور نباش

منو ببین رتبه ۱شدم اینقدر خاکی ام

دارم تمرین حل میکنم صبح از۸صبح تا ۷شب دانشگاه دارم ای لاو یو خودم که اینقدر اکتیوم

کلا تو این کامنتت، خودت را تحویل گرفتی :))

فافا(◡‿◡✿) سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 00:09

کجا تحویل گرفدم؟

قسمت اول که مشخص شد چه شری بودم!

قسمت دومم که تیکه انداختم به خودم.چون یه دوست بسیار مهربان از جزوه ی ترم پیشش عکس گرفته ایمیل کرده منم جوابارو می نویسم!

کار بدیه خوب ولی مجبورم۲تافصله مخم نمیکشه!

مینویسم بعد تحیلیل میکنم:)

۱فصلشم نداشت باید خودم جواب بدم

خوبی امیرحسین؟

خسته نباشید با این اکتیو بودنتون :))

ند نیک سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 15:23 http://blue-sky.persianblog.ir

چه خوب با تغییر جو حال و هوات عوض شد. من بودم تا لحظه اخر به انتقام از اون معلم فکر میکردم. شاید تو خونه هم شکایتش میکردم. شاید کسی میومد مدرسه و شکایت من را به مدیر میرسوند. راستی هیچ کاری نکردی؟

نه. نمیدونم چرا کاری نکردم

لیلیـــــــ سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 19:10

سر بزن :)

هوم

خاموش چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:18

ببخشیددا بحث رئیس دانشگاه علامه شد خواستم بگم شدیدا ابراز همدردی میکنم.:دی مسلمان نشنود کافر نبیند
آیکون کامنت بی ربط

انگار دل خیلی ها از دست این بشر خونه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد