افرند
افرند

افرند

مثل بارون شو

ساعت از دو نیمه شب هم گذشته... خیابون ها خلوت شده اما هنوز هم صف کامیون هایی که منتظرند تا با چند تن خاک پر بشوند  تا ناکجا آباد ادامه داره. حساب کامیون زیر بار را می کنم و میام روی پله شیرینی فروشی رو به رو می شینم. پیپم را روشن می کنم. میرم تو فکر. فکر اطرافیانم  و دغدغه هاشون... دلم میگیره...زیر لب آهنگ محسن نامجو را زمزمه می کنم... سهم ما اینه شاید زیاد و کم     یک سبد لبخند یه لحظه غم ... یکی از نارنجی پوش های شب زنده دار میاد کنارم میشینه. اول اون میگه خسته نباشی. بهش میگم خدا قوت. با لبخندی روی لب از جزییات پروژه می پرسه . میگم ساختمانی چهار پنج طبقه میشه...


می گفت همه این راننده کامیون ها را میشناسه. آخه زمان کاریشون یکسان بود. می گفت 18 سال میشه که هر شب از ساعت 1 شب تا ده صبح توی این خیابون ها پرسه میزنه و زیبایی و تمیزی بهمون هدیه میده. با تعجب می پرسم هرشب؟! میگه هرشب. تعطیلی و عید  هم ندارم میپرسم خسته نمیشی یا خوابت نمیگیره؟  در جوابم همون عبارت همیشگی را میگه... عادت کردم

 

جارویش را میندازه روی کولش و میره. باز میرم تو فکر. تو فکر دوستانی که الان تنها تر شده اند. نگران دوستانی میشم که تصمیم های سرنوشت سازی گرفته اند. حس میکنم خیلی ها صبرشون تموم شده. یک پک سنگین به پیپ میزنم و ادامه آهنگ را زمزمه می کنم. دلم میخواد به تک تک دوستام بگم که همسفر هستیم با هم تو این مسیر     مثل بارون شو توو این کویر

حداقل سی کامیون به صف ایستاده اند. همه راننده ها  کنار هم جمع شدند. بعضی هاشون به نظر هفت هشت سالی از من کوچکترند. بعضی هاشون هم همسن پدرم هستند. به تک تکشون خدا قوت میگم. به تک تک این هایی که بی خوابی میکشند تا خانواده شون راحت بخوابند.


هر چقدر با خودم فکر می کنم می بینم به غیر از هم کلام شدن ( نمیدونم همدلی را بلد هستم یا نه ) برای دوستانم کار دیگری نمی تونم بکنم. پس همشون را می سپارم به خودش


حیف آهنگه که نا تمام رهایش کنم. این بار زمزمه نمی کنم. صدایم را رها می کنم و میگم:

بی تو این جاده میرسه به نا کجا

تکیه گاهم باش تو ای خدا



 

نظرات 19 + ارسال نظر
شبـــ نم یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:37 http://meslenafas.blogfa.com

چقدر این پستت رو دوست دارم وقتی با هم زبونی همدلی میکنی ...

فکر نمی کنم همدلی کردن را بلد باشم
امیدوارم حداقل هم صحبت خوبی باشم

باران یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:17 http://www.barayemahbubam.blogfa.com

ziba...hes kardani bud

مرسی باران

مسافر یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:38 http://www.payepiyade.blogfa.om

من از اون دسته ادم هایی هستم که شب کاری رو دوست دارم..شب ارامش خودش رو داره

منم آرامشش را دوست دارم
مخصوصا سکوتش را

لرمانتف یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:52 http://kakestan.blogfa.com

من هم دو بار دم دمای صبح بود که از کنار ِ صف ِ‌طولانی ِ این کامیون ها رد شدم و ...نمی دونم یه حس ِ‌عجیبی آدم پیدا میکنه.





چقدر خوب کردی که این پست رو نوشتی...

این روزها لازمش داشتم :)

اما من خیلی با جماعت کامیون دارها در ارتباط بودم

قابلی نداشت

علیرضا یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 13:48 http://www.ghasedak68.blogfa.com

ای جاااااااااااان.....چه عکسی...خدا قوت...خسته نباشی برادر......
تو حرفم که نزنی همین که اسمت تو کامنتامون باشه برامون کافیه....

سلامت باشی دادا...وخی بیا کمک

هندونه میگذاری زیر بغلم؟!

عارفه یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 18:32

همچنان شیفت شبی؟

آره

علیرضا یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 19:26 http://www.ghasedak68.blogfa.com

کار تایپی اگه دارین میام....

می ترسم خسته بشی

علی(شیدا) یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 20:00

از اون پست های دوست داشتنی بود که نمیتونم درلحظه درموردش صحبت کنم

سلام کاندید گرامی!!!!

نیلو یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 21:06 http://for-me2025.blogfa.com

بی تو اینجا دل میرسه به نا کجا

تکیه گاهم باش تو ای خدا

مریم انصاری یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 22:08

من برای این پُستتون (بالاخص این جمله ای که فرمودین: «بی خوابی میکشند تا خانواده شون راحت بخوابند»)، یک دنیا حرف دارم. همین اول، عذر می خوام که کامنتم طولانی میشه و پرحرفی می کنم. شرمنده امیرحسین جان.


پدرم، سااااالهاااا تریلی داشت. یعنی شغلش بود (گرچه چند سالی هست که مدیر هست، ولی شغل ِ گذشته ش همیشه باعث سربلندیش بوده و هست و مطمئناً خواهد بود و همیشه با افتخار ازش یاد می کنه و من و خواهرم هم بچه بودیم، همیشه با افتخار به دوستامون می گفتیم: پدرم «راننده»س).

من هرگز یادم نمیره چه روزهایی که پدرم، ماه به ماه نبود پیشمون و من چه بچه ی بهانه گیری بودم و چقدر بهانه می گرفتم و گریه می کردم.

یادمه انقدر گریه می کردم که به هق هق می افتادم و به مادرم میگفتم: بابا پس کی میاد؟

مادرم میگفت: اگه خدا بخواد، سه چهار روز دیگه میرسه.

بعد، من چون تازه جمع و تفریق رو یاد گرفته بودم، فکر می کردم که سه چهار روز دیگه، یعنی سه رو باید با چهار جمع کنم و نتیجه ش رو در نظر بگیرم. میگفتم: یعنی هفت روز دیگه میاد؟؟؟

صحنه ش هنوز جلوی چشممه که می رفتم لباس های پدرم رو از توی کمد می آوردم بیرون و بو می کردم و هی گریه می کردم. هی گریه می کردم. انقدر گریه می کردم که مادرم هم گریه ش می گرفت. مادربزرگ و پدربزرگم از طبقه ی پایین می اومدن بالا. شعر می خوندن که من گریه م تموم بشه. یا یه ترانه ی شاد میذاشتن و شروع می کردن به دست زدن تا من و خواهرم برقصیم و یادمون بره دلتنگیمون.

مادربزرگم شب ها می اومد پیش ما میخوابید و هر شب و هر شب ازش سوال می کردم که: الآن بابام کجاس؟

می گفت بابات داره به شماها فکر می کنه و خوشحاله که شماها دارین می خوابین. اگه گریه کنی، می فهمه و ناراحت میشه. این شعر رو بخون تا خدا نگهدار بابات باشه:

«بزنید طبل علا... بروید پیش خدا... ای خدای کارساز... کار بنده ت را بساز... ما همه بنده توئیم... پا به در کعبه توئیم»


هیچ لذّتی بالاتر از اون لحظه ای نبود که بعد از ماه ها گریه و دلتنگی، با نوازش هاش از خواب بیدار می شدیم.

وقتی میرسید خونه، ریشش پر شده بود و موهاش بلند.

تا قبل از اینکه مدرسه بریم، یا توی تعطیلات تابستون، اگه سفرهاش توی ایران بود، ما رو هم همراه خودش می بُرد و به عینه می دیدم شب هایی که تا صبح رانندگی می کرد و خم به ابرو نمی آورد.

همیشه فکر می کردم بابای من یه بابای قدرتمنده.


اسکانیا داشت. من هم توی عالَم بچگی، دوست داشتم هر وقت بزرگ میشم، اسکانیا بخرم و راننده ی اسکانیا بشم و مثل بابام یه آدم قدرتمند باشم مثلاً... بعد بار ببرم از این شهر به اون شهر، از این کشور به اون کشور.

توی عالَم بچگیم، هر وقت پدرم رانندگی می کرد، احساس غرور می کردم و پیش خودم می گفتم: هیییییچ بابایی مثل بابای من نیست.


نمی دونم یادتونه معین یه ترانه ای داشت که می خوند: «چشماتو وا کن و ببین! ببین که بابا اومده، بابا با یک عروسکِ خوشگل و زیبا اومده... چشماتو توو چشم بابا، یه بار باز و بسته کن!... چه شبهایی به شوق تو، اومدم و خواب بودی، تو دستای عاشق من، همیشه کمیاب بودی»... این ترانه همیشه در حین سفر، توی ماشین بابا در حال پخش بود و توی خونه مون، مامان نوار میذاشت و با هم گوش میدادیم و گاهی مادرم یواشکی گریه می کرد.


خیلی حرف زدم، عذر میخوام. ولی در کل، محشر بود پُستتون. مرسی.

بچه که بودم دوست داشتم راننده بشم. اتفاقا هم راننده تریلی. از این هایی که پشتشون جای خواب داره. چون همیشه باورم این بود که راننده ها آدم های با مرام و با معرفتی هستند. بزرگ تر هم که شدم دیدم باور بچگی ام درست بوده اما سعادت نداشتم راننده بشم
خوشحالم که خوشتون اومده

مریم یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 22:26 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

کامنت من کو پس ؟

کدوم؟!

عارفه یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 22:36

هنوز مثل قدیم شما هم شیفت شبی؟

آره جانم

مریم یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 23:25 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

همون که دیشب اولین نفر گذاشتم
امیر حسین من کامنتم رو میخوام

باور کن چیزی نبود

عارفه دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:54

ما هم فعلا شب کار شدیم.
ما هم عادت کردیم

از آشناییت خوشبختم

علیرضا دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:58 http://www.ghasedak68.blogfa.com

میدونی؟؟؟؟؟راننده ها لوتی ان.....دست و دلباز و اهل دل.....برا همینه من فامیل بابامو خیلی دوست دارم...نصف بیشترشون کامیون دارن...
به جان تو خسته نمیشم.....لیست صورتحسابا و چک ها و مخارج و ناهار کارگرا و مهندسا و هزینه ی توتون تو و هزینه ی قبوض تلفن همراه تو و کسائی که باهاشون فک میزنی شب تا صبح و....بالاخره اینا تایپیست ماهری رو احتیاج داره...

آره میدونم...

بابا تایپیست ماهر

عارفه دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 15:52

دوست ندارم تاییدی شده

شبـــ نم سه‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 17:00 http://meslenafas.blogfa.com

امیـــــــــــــــــــــــر؟؟!!!شبا تا صبح با کی حرف میزنی که علی میخواد هزینه تلفنش رو حساب کنه ؟؟!!!!!

عارفه سه‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 17:45

بعید می دونم چندان از آشنایم خوش حال باشی

چرا؟!

خاموش سه‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 19:06

بی تو " این جاده " میرسه به نا کجا
تکیه گاهم باش تو ای خدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد