افرند
افرند

افرند

اظهار نظر

 یکی از دخترها بعد از 15 روز که از فرارش  میگذشته توسط نیروی انتظامی در یک خانه با چند نفر دیگر دستگیر میشه 


یکی از آشناهامون که معاون یک هنرستان دخترانه است تعریف می کرد. مثل تیتر اخبار صفحه حوادث روزنامه ها بود. وقتی این تیتر  را گفت  همه کسانی که تو اون جمع بودند شروع به اظهار نظر کردند و یکی دو ناسزا نثار دختر و خونواده اش و جامعه کردند. بعضی ها هم زمانه را به عنوان مشکل اصلی اسم بردند...


پس از رگبار اظهار نظرها ، آشنامون جزییات بیشتری از اون دختر رو کرد....


پدر این دختر یک قاچاقچی بوده و از وقتی این دختر نوزاد بوده تا حالا در زندانه. مادر دختر هم مشکلات اخلاقی داشته و دارد و معلوم نیست کجاست. از همان نوزادی این دختر پیش پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرده. بعد از مدتی پدربزرگ و مادربزرگ پیرش که از پس بزرگ کردن او بر نمی آمدند اون را به بهزیستی سپردند. بعد از چند سال خاله دختر اون را از بهزیستی بیرون می آورد تا خودش بزرگش کنه اما اون هم بعد از چند سال از این کار منصرف میشه و می خواسته که او را باز به بهزیستی منتقل کند که این بار پدربزرگ و مادربرگش نمی گذارند. از آن روز تا حالا اون دختر کنار پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می کنه. جایی که سه عموی مجرد هم دارد. اما از این سه عمو دو تای آنها ام اس شدید دارن و زمین گیر هستند. فقط یکی از عموها در نانوایی کار می کنه و خرج زندگی همه آنها بر دوش او بوده...اون روز دختر از مدرسه که برمگیرده به مادربزرگش میگه میرم مقوا بخرم . میره و دیگه برنمیگرده...


تو جمع ما دیگه هیچ کس اظهار نظری نکرد....



نظرات 17 + ارسال نظر
شبـــ نم دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 16:46

فالگیر دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 17:03

سلام
خب هرکی یه اندازه ای میفهمه و یه اندازه ای هم تحمل میکنه.
شاید منم بودم میرفتم و دیگه بر نمی گشتم.

والا به نظر من اون دختر تا همین جا هم که تحمل کرده بوده خیلیه...

تلاش دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 17:45


امیرررر حسین چرا با ما این کارا رو می کنی؟
هان؟
..

چه کاری؟!

مریم انصاری دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 18:02

شرایط «خانوادگی» این دختر، خیلی سخت تر از اینه که کسی بخواد حتی فکرش رو بکنه.

ولی می تونم احتمال بدم که اگه حمایت و توجه بیشتر از حد معمول رو لااقل از یک نفر از «اهالی مدرسه» می دید (مثلاً یکی از دبیرهاش که بهش علاقه داشته، یا مشاور مدرسه یا معاون پرورشی یا هر کس دیگه که سنجیده برخورد کردن و صبور بودن در برخورد با این دختر رو بدونه) به احتمال زیاد، این تصمیم رو نمی گرفت.

تأثیر خوب ِ اهالی مدرسه، روی یه دختر در این سن با این شرایط، رو به هیچ وجه مِن الوجوهی نمیشه انکار کرد.

تا اونجایی که می دونم همه مسئولین مدرسه سعی کردن دور دختر را بگیرند و مشاوره بهش بدن. همین آشنای ما هم یکی از اونها بوده...
اما هیچ کس نمی تنوه منکر تاثیرشون بشه

آذرنوش دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 22:02 http://azar-noosh.blogsky.com

عارفه دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 22:20

قضیه این که هر چه قدر هم ما این جا بحث کنیم و هر چه قدر اطرافیان دختر بهش مشاوره بدهن جای اون دختر زندگی نمی کنن. کی می دونه اگه تو شرایط این بود کار دیگه ای می کرد یا راه دیگه ای انتخاب می کرد ؟
شعار دادن آسونه .مشاوره دادن هم. بهم ریختم اصلا.

قصد من هم همین بود
اینکه خیلی وقت ها نمی تونیم شرایط افراد را درک کنیم
نمی تونیم بفهمیم که چرا بعضی اتفاق ها می افته

مریم انصاری دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 22:40

من منظورم مشاوره دادن نبود امیرحسین جان.

اصلاً و ابداً منظورم این نبود.

شعار هم ندادم که برام آسون باشه یا سخت باشه (اگه مورد مشابه این رو عمه ی خودم که دبیر هست و اتفاقاً مشاور هم نیست، از فرار و سیگار منصرف نکرده بود، شک نکنید که این کامنت رو نمیذاشتم).

منظورم چیز دیگه ای بود.

ولی مهم نیست. برداشت دوستتون از حرف من، محترمه.

من هم نگفتم فقط مشاوره. همونطور که آشنای ما هم مشاور نیست و معاون مدرسه است
حالا شما بیا منظورتون را بیشتر شفاف کن که دوستمون هم دچار سوء تفاهم نشه

عارفه دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 22:45 http://ashianeye2.blogsky.com/

مریم حان من اصلا منظورم تو نبودی ببخشید که ناراحتت کردم یا باعث سو برداشت شد.
راستش من اصلا نظر شما رو نخواندم که .
الان خواندم نظرت و رو وباهات مواقفم این که دوست خوب و معلم خوب می تونه زندگی آدم رو تغییر بده.
بازم شرمنده بانو مریم جان به خدا منظوری نداشتم.

مریم خانم دقیقا منظور عارفه شما بودی. الان داره بیخودی تکذیب می کنه

مریم انصاری دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 22:47

عارفه جان.

اگه نخونده بودی، پس چطور متوجه شدی که من منظورم شما بود؟ شاید منظورم یه نفر دیگه بود. (کَلَک )

میگم که منظورش شما بودی

تلاش دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 23:10

خوب معلومه دیگه پوست دلم کنده شد جیگرم کباب شد..

هی وای من

مریم انصاری دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 23:22

اون «کَلَک» رو با این لحن بخونین لطفاً:

اِی کلَک (ای ناقلا... )

باور کنید دیگه به این اندازه " سوات" داریم که کلک را درست بخونیم

لرمانتف سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:49 http://kakestan.blogfa.com

قضاوت های عجولانه = خوراکمون ِ !

حتی خود ِ منم ناخواسته ، گاهاً شده که زود قضاوت کردم .
ولی خب عاقبتی جز پشیمونی نداره .

بالا و پایین های زندگی که هیچ . 15 سالگی هم بد سنی ِ !

هیچ وقت راجع به این قبیل موضوعات نمی تونم پیشنهاد به درد بخوری بدم. ..
هووم

به نظرم کسی می تونه پیشنهاد درستی بده که بتونه شرایط اون فرد را اگر تجربه نکرده حداقل درک کرده باشه

عارفه سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 04:13 http://ashianeye2.blogsky.com/

خو دومین نظرت رو که بعد نظر خودم بود خواندم بعد این حرف من بود فقط که گفتم شعار ندهیم کسی دیگه ای نگفته بود بعد احساس کردم ازم دلخور شدی بانو.
من؟ من و کلک ؟ اصلا به من می اید؟

اصلا کلک با تو معنی میشه

علیرضا سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:12 http://www.ghasedak68.blogfa.com

و چقدر این موردا زیر گوشمون زیاده......و بدی قضیه جاییه که تو نگاه عامه ی مردم دخترای اینجوری دخترای هرزه ای تلقی میشن....یعنی همیشه مردم اوج بدی رو برا طرف در نظر میگیرن

راحت ترین قضاوت همینیه که تو گفتی

عارفه سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:52

دو به هم زن تو اصلا چی کار داری؟
خوش اخلاق هم با تو معنا می شه. همچنین بابابزرگ .

مریم انصاری سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 14:36

سواد رو که می دونستم داری شما (مخصوصاً که دیگه ماشالا ارشد هم هستین ).

"لحن" و آهنگش رو گفتم چطوری بخونین.



farshad چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 22:15 http://just2say.blogfa.com

فقط بگم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد