افرند
افرند

افرند

بی تفاوت

اولین بار موقع خواندن کتاب بوف کور و در عنفوان جوانی متهم به این شدم که قصد خودکشی دارم. یادش بخیر. کلا حس خوبیست که خودکشی کردنت برای دیگران مهم باشد. اگر برای دیگران مهم نباشی یا وجودت بر عرصه این کره خاکی نتیجه و ثمری نداشته باشد نتیجتا خودکشی کردنت هم برای دیگران مهم نیست. مثل مرگ ِ  ...   مثل مرگ خیلی ها که با شنیدن خبرش هیچ حسی بهت دست نمیدهد. بعضی ها هم هستند که کلا کسی از نبودشان مطلع نمی شود.

به هر حال آن موقع نفهمیدم ( و هنوز هم نمیدانم) که چرا دیگران فکر می کردند چون صادق هدایت می خوانم به فکر خودکشی کردن افتاده ام! آن موقع دوستانم هر موقع مرا می دیدند در حین اینکه  نگاه عاقل اندر سفیهی به من می کردند و جسد متلاشی شده من را در جوق ( همان جوی) آب تصور می کردند  سعی می کردند با پند و اندرز و امر به معروف و نهی از منکر و دادن امید واهی و حتی برخورد فیزیکی مرا از فکری که در سر نداشتم منصرف کنند.


آن موقع به خاطر این رفتارها حس جالبی داشتم. از قضا دیروز تا حالا هم همین حس را دارم. دیروز که می خواستم پست بگذارم برای اینکه از هرگونه منفی نویسی مبرا  باشم پستم را بدون شرح گذاشتم. در واقع اگر می خواستم شرح هم بدهم باز هم توضیح واضحات بود. می دانستم که هیچ کدام از ما این رفتار را نمی کنیم و نخواهیم کرد اما دوست داشتم آن پست را بگذارم تا اگر این رفتارها را دیدیم هم بی تفاوت از کنارش نگذریم.

عکسی که در پست قبل گذاشتم مربوط به فیلم حادثه ای ست که در نقطه نامعلومی رخ داده. اصلا کاری  به اینکه در این حادثه چه اتفاقاتی افتاد ندارم. برایم واقعا عجیب بود که چرا مردم واکنششان در مقابل هر حادثه ای فقط بیرون آوردن گوشی و فشار دادن دکمه ضبط دوربین است. در همان حادثه و بعد از چند لحظه پیرمردی ( در واقع عاقله مردی) به سمت این دوستان فیلمبردار می آید و با داد (شاید هم دشنام) از آنها می خواهد که از صحنه فیلم برداری نکنند. ( تصویرش را در ادامه مطلب می گذارم که اگر کسی خواست ببیند)


داستان روزگار ما هم همین است. از دیروز چند نفر از دوستان عمومی و خصوصی تذکر دادند که چرا همچین پستی می گذارم. حتی دوستی هم بود که پستم را نخواند ( با این عزیز بعدا برخورد خواهد شد!) . این بار کسی نگفت من قصد خودکشی دارم ولی عده ای از دوستان  چند روان شناس و روانپزشک و یکی دو تیمارستان مناسب و آبرومند را معرفی کردند که هر چه سریعتر خودم را به آنها و آنجا معرفی کنم!


شاید اگر یک نفر دیگر جای من بود از این همه برخورد رادیکالی بدش می آمد اما برای منی که دنده پهن تر از این حرف ها هستم خوشایند بود. خوشایند از این جهت که فهمیدم بی تفاوت نشده ایم و امیدوارم که در آینده هم نشویم.





نظرات 36 + ارسال نظر
عارفه چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 17:47

اول

عرض تبریک و تهنیت

عارفه چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:10

خب یه دور خواندم اومدم نظر بدهم ولی احساس کردم باید یه دور دیگه بخوانم.
برای بار سوم خواندم و اومدم نظر بدهم. و الان دقیقا نمی دونم چی می خواهم بگم. این پستت عجیب بود مثل شخصیت خودت.
بگذار اصلا تیکه تیکه نظرم و بگم
بوف کور هم راهنمایی نصفش و خواندم و مثلا یه کتاب خیلی غیر قانونی بود و یواشکی شب ها زیر پتو با چراغ مطالعه ها که مکانیکی بود با باتری کار نمی کنه هندل دستی داره می خواندم و اون نصف کتاب و واقعا لاغر کردم خواندم که توسط مامانم توقیف شد.
این حس که دیگران بهت اهمیت می دهند حس خیلی خوبی .به آدم حس ارزشمند بودن می ده . آدم باورش می شه که می تونه دوست داشته شه

ما با این وضعیتی که تو گفتی کتاب های دیگه ای می خوندیم....زیر پتو و نور چراغ قوه و ...

عارفه چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:16

بعلههههه آقا اجازه بر خورد رادیکالی یعنی چی؟ دنده پهن یعنی چی
ولی من تو این موضوع شک نداشتم که بی تفاوت نشدیم. همیشه آدم برای چیز هایی که مهمه برایش بر خورد نشون می ده بسته اهمیت موضوع و شرایط

برخورد تند و افراطی
دنده پهن هم یعنی من....هر چی دلت می خواد بهم بگو

[ بدون نام ] چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:17

با اون دوستی که پست را نخوانده چه بر خوردی می شه آیا؟!!!

برخورد قانونی!

[ بدون نام ] چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:30

اون وقت این بر خورد قانونی در حیطه ی شرع و جمهوری اسلامی چیه؟
عفو رهبری منکنه شاملش شه؟

شما بیا خودت را معرفی کن بعد با هم در مورد نوع برخورد صحبت می کنیم

[ بدون نام ] چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:46

بیام خودمو معرفی کنم تو مجازاتم تخفیف می دهین؟

شاید!

علیرضا چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 19:09 http://www.ghasedak68.blogfa.com

راست میگی....زیر پتو و در اون وضعیت کتاب های دیگه ای میخوندیم....تازه خیلی وقتا کتابو یه سوراخ سمبه ای قایم میکردیم بعد همش یه بهونه جور میکردیم وقتی همه خونواده میخوان برن بیرون ما بمونیم تو خونه...بعد که درو میبستن میرفتن میدویدیم کتابو می آوردیم که بخونیم...واویلا میشد اگه یکی از اعضای خونواده یه چیزی جا گذاشته بود و کلید مینداخت توی در که برگرده و ببره...یه جوری جیم فنگی کتابو میبردیم یه جا مینداختیم که تا نیم ساعت بعد رفتن شون داشتیم میگشتیم کجا انداختیمش...

واقعا ما دهه شصتی ها نسل سوخته ایم. فرض کن دهه هشتادی الان وصل میشه به اینترنت . کتاب که هیچ ... آن کار دیگر می کنند!
خلاصه عجب دوره زمانه ایه

علیرضا چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 19:14 http://www.ghasedak68.blogfa.com

کتاب بوف کور و دیگر کتاب های صادق هدایت رو منم خوندم و میدونم که یادته که کی و چطوری خوندم...به منم همینا رو میگفتن....من فکر میکنم چون مردم جرات مواجهه با حقایق تلخ زندگی رو ندارن نمیخونن کتاباشو و اینکه از لحاظ منطقی استقرای ناقص میکنن و به خیال خودشون هدایت چون اینا رو نوشت خودکشی کرد و پس ما هم حتما خودکشی میکنیم....ولی این بحث پست گذاشتنت....بحث این چیزا نیست امیر....ماها اینجا یه خونواده ایم....نمیتونیم بی خیال درد و خوشی هم باشیم...با هم شادیم و با هم ناراحت....وقتی میبینیم اوضاع روحیت این روزا خوب نیست و از طرفی با نوشتن این پست ها بیشتر اعصاب خودت خورد میشه و حرص میخوری نمیخوایم اینجوری بنویسی...صدامون درمیاد....دوست داریم به چیزای بهتری فکر کنی...فقط برای خاطر خودت...همین....

میگی ما اینجا یه خونواده ایم؟!؟! کی پدر میشه و کی مادر؟!؟!؟ آیا باید فرض کنم که عارفه خواهرمه؟!
صدات در میاد؟! نکنه اون کامنت خصوصی ها که پر از ناسزا بود را تو میفرستادی؟!

آذرنوش چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 19:40 http://azar-noosh.blogsky.com

خوب راستش من منظورتو از اون عکسه تو پست قبل نفهمیدم...الانم پستت یکم گیجم کرد
ولی کاری به این حرفا ندارم...کتاب های صادق هدایت و متاسفانه چون درکشون نمیکنم اصل ادوست ندارم هرچقد هم بگن شاهکاره واین حرفا اصلا به دلم نمیشینه...
تنها کتابی هم که زیر پتو و با نور چراغ مطالعه و اینا خوندم کتاب بینوایان بود یه کتاب کاهی قدیمی...یادش بخیر اولین بار بود که بینوایانو میخوندم...

در مورد عکس هم چی بگم والا...این موبایلا و فیلم گرفتناشون در جایی مفید بود ولی در این جور مواقع مایه ی تاسفه...
چقد حرف زدم

تو کامنت های همون پست بچه ها توضیح دادند...

بینوایان که نه مشکل شرعی داشته و نه مشکل بصری! پس چرا زیر پتو و با نور چراغ مطالعه می خوندینش؟!

وا ...آذرنوش؟!؟! صداق هدایت را دوست نداری؟!

عارفه چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 20:03


علی رضا خان معلومه من و با خودت مقایسه می کنی؟؟؟؟من خعیلی بچه خوبی بودم . ته کتاب خلافمون این بود.


امیروووو ببین با این که با کشمش عزیز قلی رضا جان در حال مخاصمه ام ولی خدایی کامنتش راست. خوداتون خوب می دونین چه قدر خاطرتون برایم عزیز و از ته ته قلبم دوستون دارم خب آدم خر که نیست. اون قدر این مدت ازت فهمیدم که حالیم شه چه موقع هایی حالت بده.چیزی هم که به آدم نمی گی . حداقل کاری که ازم بر می اید این یکم مسخره بازی درارم شاید لبخند بزنی خوب باشی. اون وقت از این پست ها که می گذاری حتی این کار رو هم نمی تونم بکنم.

عارفه؟! این مدت چیا ازم فهمیدی؟! حتی در مورد اون چیزا هم فهمیدی؟! در مورد اون مورد چی؟! اون ها را هم میدونی؟! اصن چه شکلی این همه چیز در مورد من میدونی؟!!!

عارفه پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:38

و باز کابوس امتحان زبان.
و خاکی که دارم در حال حاضر بر سر مبارک می ریزم.

کلو نازپام بدم خدمتتون؟!

آذرنوش پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:08 http://azar-noosh.blogsky.com

صداق هدایتو نمیدونم ولی با صادق هدایت حال نمیکنم خو


عارفه پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:27

من بودم اعتراف می کنم متن اعتراف نامه ام و بده بنویسم

بنویس تا بدم عزت پخش کنه

عارفه پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:33

از خدات باشه خواهر مثل من داشته باشیییییی.
گیرت نمی اید اخه.می گذار از دست تو در میرهههههههه
اصلا ها اگه زود تر جوآب داده اون کامنت سر از احساس برات حروم نمی کردم
چه قدر تازه عذاب وجدان داشتم که این همه دارم خالی می بندم. آره دیگه دست تو رو شده برایم قشه هاتو بلد شدم

یعنی من موندم تو چه شکلی دیکته و املا و انشا را مردود نشدی

عارفه پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:36

کلو ناز پام همون کلرو دیاز پوکساید یا دیازپام؟
می دونییییییییی اون کی باید می دادی وقتی موندیم مدرسه امتحان جامع داشتیم از یک و نیم تا یه ربع به شیش داشتیم تست می زدیم

برای چی اون موقع؟!

شبـــ نم پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 20:42

من بی تفاوتم ...


هی وای من
به کی؟! به چی؟!

علیرضا جمعه 24 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:21 http://www.ghasedak68.blogfa.com

مامان بابا نداریم...اینجا هممون خواهر برادریم فقط....مثلا مامان بابامون میتونن رفته باشن خارجه یا توی یه مزرعه ی بیرون شهر زراعت میکنن...یا توی یه ویلا توی شمال زندگی میکنن...
حالا به هر حال اگه دوست باشین من و خانومی میتونیم سمت پدر و مادری این جمع وبلاگی رو به عهده بگیریم....هی وای من....بعد دو سال و نیم از ازدواجمون ما چقدر زائیدیم...

همینم کم مونده تو با این سنت بشی بابای من

شبـــ نم جمعه 24 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 21:46

پ اینکه هی تو کامنتاتون مینویسین از اینجا خانواده رد میشه نگو خودمونیم خبر نداریم . ...!!!!!

ولی گفته باشم من دوست دارم اینجام بچه وسطی باشما..از هر دو طرف ساپورت بشم ..و هر شیطونی که کردم، بشه انداخت گردن اطرافیان ..

تازشم امیر باید حتما از من کوچیکتر باشه والا من میرم بچه یکی دیگه میشم .....



شما دوست داری برو بچه یکی دیگه بشو
علــــــــــــــیرضا؟

علیرضا شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:04 http://www.ghasedak68.blogfa.com

دلتم بخواد...چمه؟؟؟؟؟بابا بودن به سن و سال نیست....
شبنم جان شما یه کم از این روده ی درازتو که توی وبلاگای دیگه به کار میندازیش تو وب خودت به کار بنداز لااقل جوابامونو بده...اینجا چه بلبل زبون شده ها....
امیرباید حتما از تو کوچیکتر باشه؟؟؟؟؟؟یعنی نیست؟؟؟؟
شما دختر خونواده بخوای بشی شیطونی میطونی نداریم..مامانت شاغله باید کمکش خونه داری کنی...

شبنم از این بچه تنبل هاست که دست به سیاه و سفید نمیزنه

شبـــ نم شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:35

بزرگتر باشه که چی؟؟؟؟!!!که هی زور بشنوم ؟؟!؟!!همون عارفه کوچیکتره کافیه ...

بعد هم اینکه مگه روانشناسی بچه های وسط رو نمیدونین ؟؟!!!!اصلا با کار خونه سازگار نیستنا ..دپرسشون میکنه ها ..از من گفتن بود ...یهو رو دستتون میمونما!!!
اصلا امیر رو میخواین چیکار ؟؟!!!
خونه داریش ثابت شده.... ظــــــــــــــــــــرف میشورررررره ...آشپزی هم که بلـدددددددده ....

امیـــــــــــــــــــــــــــــــــــر؟؟!!!ناهار چی داریم ؟؟؟

از امروز ناهار بی ناهار!!!

علیرضا شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:24 http://www.ghasedak68.blogfa.com

من خودم بچه وسطی ام...بیخود واس من روانشناسی نباف
امیر پسر باباست....میبرمش با خودم سر کار...بیرون خونه....

تو همون دفتر فنی باید کار کنم؟

شبـــ نم شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:02

ولی فرقمون اینه تو پسر وسطی بودی من دخمل وسطی ام ....
تازه شم دخملا باباهی ترن .... حالا هی امیر رو ببر با خودت بیرون

دلت بسوزه شبنم. من میرم بیرون. تو بمون خونه ظرف بشور

علیرضا شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 17:20 http://www.ghasedak68.blogfa.com

من فقط با مشورت پسر بزرگم حرف میزنم

همینه
ایول

علی(شیدا) شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:02 http://sheyda07.blogfa.com

بوف کور رو خوندم جالب اینکه دقیق بعد اعلام نتایج کنکور خوندم و ملت امیدوار شده بودند شاید خودکشی کنم:))
آقا جان من این خانواده رو اینجا تشکیل ندید اونوقت من میشم بچه سرراهی!!آخه این امیر منو دوست نداره سال به سال هم بهم سر نمیزنه

ببین گذاشته بودیم بزرگ بشی و کنکور قبول بشی بعد بگیم که سر راهی هستی
حالا که خودت فهمیدی دیگه

عارفه شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 19:16

شبـــ نم یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 21:23

مثه اینکه امروز خانواده رد نشده از اینجا....
ینی کجا موندن آیاااااا؟؟!!!!

بی تو رفته بودیم مهمونی

تلاش دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 15:46

می گم خوشم می یاد اینجا هیشکی هیچ چی نفهمیده دوستان امیرحسین خواست بگه در این جور مواقع به جای اینکه اون موبایل لعنتی تون و در بیارید و فیلم بگیرید..
برید اون بدبخت فلک زده رو نجات بدید!!!!!!!!!!
همبن..
راستی چرا دوستان فکر کردن روحیه ات بهم ریخته؟!!
نکنه به قضیه قزوین مربوط میشه آیا؟..

استغفرا... تلاش تو هم؟! مگه قزوین چشه؟!

تلاش دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 15:47

راستی من چرا کتاب بوف کور رو نخوندم؟..
یا اینکه زیر پتو کتاب نخوندم؟!..
چرا؟.

نصف عمرت بر فناست

مسافر دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 16:17

سانسور عکس واسه چیه؟ همه دوست دارند واسه دیگران مهم باشن ولی گیر دادن رو دوست ندارم اونم گیر بیخود...از بوف کور خوشم نمی یاد

سانسوری در کار نیست. تو عکس قبلی مشخصه

علیرضا سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:34 http://www.ghasedak68.blogfa.com

نه پسر بابا.....دفتر فنی چیه؟؟؟اونجا حیف میشی عزیزم....

پ کجا میریم؟ سر ِ زمین؟!

شبـــ نم سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:14

هه ...بدون من میرین مهمونی ،آره ؟؟!!!!
...پسر باباااااااا ،بابات صدات میزنه ...!!!!

خودتو مسخره کن
بــــــــــابـــــــــــا؟!

علی(شیدا) سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 17:31

باشه امیرخان...باشه
پس من میرم و دیگه به این خانواده برنمی گردم مگر اینکه ازم خواهش کنید.

آخه تو کی بودی که حالا میخوای بری؟!
قهر نکن حالا

عارفه سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 22:00

بابا این امیر باز سر به سر علی گذاشت . زورت به بچه رسید؟
اگه کسی سر راهی باشه تویی امیر جون که از بابام بزرگ تری
خواهری شبنم جون بیا بریم پیش مامان هر دو شون و بگیم.

زورم به بچه رسید اما به تو نمیرسه

لَ یـا سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 22:56

حالا ما که بوف کور میخوندیما...
اصن هیشکی ابراز نگرانی نکرد
تازه مامانمون از هدایت خونیای نوجونیاش میگفت که ما بیشتر ترغیب بشیم!... یعنی آ... آه!

عجب خانواده روشنفکری داری

علیرضا چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:39 http://www.ghasedak68.blogfa.com

بیخود برای مامان این خونواده نقشه نکشین....مامان خونواده با خودمونه....مجبوره با خودمون باشه....

رها چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 15:35 http://gahemehrbani.blogsky.com/

http://sphotos-a.xx.fbcdn.net/hphotos-prn1/75537_509524319079439_1139984901_n.jpg

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد