افرند
افرند

افرند

کارت خبرنگاری

پریشب به دعوت یکی از دوستانم برای تماشای یکی از فیلم های جشنواره کودک و نوجوان به سینما رفتم. وقتی رسیدم به دوستم مسیج دادم که دم سینما منتظرش هستم. فکر می کردم هنوز نیامده ولی دیدم که از داخل سینما بیرون آمد و یک کارت خبرنگاری بهم داد. گفت این را بنداز گردنت و با اعتماد به نفس وارد سینما شو. کارت گرچه مال یک نفر دیگه بود اما عکسش بی شباهت به من نبود. چند باری اسم طرف را خواندم تا حفط بشم . بعد هم کارت را گردنم انداختم و در حالی که سعی می کردم خودم را با اعتماد به نفس جلوه بدهم به سمت در ورودی سینما می رفتم که احساس کردم پشت سرم خبری هست.

سرم را که بر گرداندم دیدم هی وای من....

دیدم جمعیتی بیست سی نفری پشت سرم هستند. نیمی از این افراد داوران خارجی بودند که همه از آسیای جنوب شرقی بودند . ولی نیم دیگر این جمعیت را بازیگران و کارگردانان و تهیه کنندگان سرشناس تشکیل می دادند. فرض کن  با یک کارت خبرنگاری شخص دیگری و به صورت قاچاقی بخواهی وارد سینما بشی و در یک آن خودت را پیشاپیش هیئت بلند مرتبه ای از پدرخوانده های سینما و کارگردانان و بازیگران سرشناس ببینی.

یک لحظه داشتم تصور می کردم که از شانس خوب من  دربان محترم سینما برای خوب جلوه دادن کارش ،هنگام ورودم به کارتی که گردنم آویزان است گیر بدهد و بخواهد عکس و چهره ام را با هم تطابق بدهد. بعد هم که متوجه ماجرا می شود دست مرا بگیرد و به زور بکشد به سمت حراست سینما . من هم که خودم را در این شرایط می بینم بزنم زیر گریه و شروع کنم به عذر خواهی و بگویم که شکر خوردم و فلان و بهمان. ناگهان یکی از این پدرخوانده ها که از قضا همیشه تسبیحی  در دست دارد بیاید پا در میانی بکند و من را به همراه خودش به سینما وارد کند. و در همین حین هم دستی از سر محبت بر سرم بکشد و ارشادم کند...چه می شد اگر این اتفاق ها می افتاد

این اتفاق ها نیفتاد و به راحتی وارد سینما شدم



+ ادامه اش در پست بعدی

نظرات 8 + ارسال نظر
شبـــ نم پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 22:33

اووووووووووووووول

هزار آفرین

م . ح . م . د پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 23:29

امیرحسین یه امضا به من میدی ؟!

فعلا سرم شلوغه

عارفه پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 23:52

فک کن امیر حسبن بزنه زیر گریه و در حالی که داره با آستین هایش اشک هایش رو پاک می کنه و می گه آقا ما بار آخرمونه دیگه از این کار ها نمی کنیم. خوب شد این اتفاق نیافتاد چون تا آخر حسرت می خوردم چرا این صحنه رو ندیدم.

خودم تصور کردم کافیه شما نمی خواد فسفر بسوزونی

مریم انصاری جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:12

اون وقت، وقتی گریه می کردین، ملّت، یکصدا میخوندن:

ببین! ببین! این گریه ی یه مَرده

ملت هم بیکار و آماده...

علیرضا جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 14:03 http://www.ghasedak68.blogfa./com

کی دعوتت کرده بود آیا؟؟؟؟چرا ما رو خبر نمیکنین همچین مواقع برادر من؟؟؟

کریستین امان پور دعوتم کرده بود!
تو مگه هستی که خبرت کنم؟!

طـ ـودی جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 14:03 http://b-namoneshon.blogsky.com

منتظر ادامه اش میمانیم

مرسی

نیلو جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 15:26 http://for-me2025.blogfa.com

انقدر بده یکی یه حرفیو نصفه کاره ول کنه :((((

از کامنت بالایی یاد بگیر نیلو

arefeh جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 19:38

Ehsas kardam kheyli delet bara in ke fingilish benevisam ta gide goftam kheyli del tang nashi

دلم برای غلط املایی هات تنگ شده بود
تَ گیده !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد