ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دو سه سال پیش، با پدرم به دیدار یکی از دوستانش رفتیم که مدیر مالی یکی از کارخانه های صنعتی بود. پدرم و دوستش مدت طولانی همدیگر را ندیده بودند و از این فرصت استفاده کردند برای پرسیدن حال و احوال و اینکه بچه هاشون به کجا رسیدن و چه کار می کنند. قرار بود همین شخص من را به واحد فنی معرفی کنه که اگر امکانش میسر شد در آن کارخانه مشغول به کار بشوم. البته متذکر شد که فرزند یکی از مدیرهای شرکت هم در مصاحبه شغلی رد شده و همه چیز به مصاحبه بستگی داره... بماند که مصاحبه شغلی طولانی و یک ساعته من چه شد و من از این مصاحبه چی یاد گرفتم. دیشب آخر وفت یکی دیگر از همکارهای بابا زنگ زد و خبر داد که همین دوست بابا فوت شده...یادم می آید که چند فرزند دم بخت داشت...نمی دانم الان در چه وضعیتی هستند و به کجا رسیدند...باز هم بماند که خیلی ها هنوز نمی دانند که خبر فوت کسی را چگونه و چه موقع بدهند اما از دیشب به این فکر می کنم که دنیا چقدر کوچیکه و کوتاهه...
خیلی سخته خبر فوت کسی رو بشنویم که تازگی دیدیمش... روحشون شاد باشه و عمر پدرت طولانی
همیشه خبر فوت یکی رو که میشنوم مخصوصا وقتی آشنا بوده باشه و باهاش در ارتباط بودم قبلا این کوچیکی دنیا و کوتاهی عمرا بیشتر بهم نمود میکنه و همیشه به این فکر میکنم که یه روزی هم میشه خبر فوت ما رو به بقیه میدن....
آره ...واقعا...
با اینکه همه میدونن دنیا کوچیکه .کسی مال این دنیا رو با خودش نمیبره...بازهم به هم بدی میکنن. زیر پای جوونای مردم رو خالی میکنند.حق همو میخورند....بازم کسی عبرت نمیگیره...
نگران اونا نباش خدا انقدر بزرگ و مهربانه! انقدر صبر میده...
من با این سن کمم انقدر موردها دیدم که هروقت اتفاقی می افته میگم حکمت خداست...خودش میدونه چیکار کنه! سرنوشت خود منم یکی از این موردا بود...
روحشون شاد
من هم عموی ناتنی ای داشتم که ساعت ِ 12 ظهر خونه ی ما بود و ساعت ِ 12 شب تو خونه ی خودشون فوت کردن ...
اون روز ظهر به ابوی من می گفت که دو تا آرزو داره : یکیش این بود که توی خواب بمیره ... و همینطور هم شد ...
روحشون شاد
پس کو کامنت من؟ من یک کامنت گذاشتم نیست..
متاسفانه چیز نبوده :(