ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
چهارشنبه بعد از ظهر با بچه ها رفتیم ناهار گرفتیم و قرار شد ناهار را بریم مهمان پذیر بخوریم. طبق معمول با مهمان پذیر از قبل هماهنگ کرده و اتاق رزرو کرده بودم. ناهار را که گرفتیم توی راه مهمان پذیر کلی برای بچه ها از خواب بعد ناهار و خستگی در کردن گفتم و حسابی دلمون را برای سه چهار ساعت استراحت صابون زدیم. ماشین را پارک کردیم کیف و ساک و ... را برداشتیم. وارد مهمان پذیر که شدیم، رسپشن محترمه گفت همه اتاق ها پُره و مهمونامون نرفتن!
قیافه 4 تا دانشجوی خسته ی کوفته ی گرسته با بار و بندیل را در این لحظه متجسم کنید.
.
.
.
.
.
متجسم کردین؟! خب حالا قیافه من را متجسم کنید وقتی راه حل دوستان برای این مشکل، برگشت به خونه هاشون در تهران بود و خب مشخصا این راه حل برای من کاربرد نداشت! نمی دونم شما من را چطور متجسم می کنید اما من فقط در اون لحظه یاد دختر کبریت فروش و سرمای استخوان سوز اونجا بودم...!
لابد کبریت میزدی تو نورش رختخواب گرم و نرم میدیدی...
یعنی یکی از اون رفقای نامرد تعارف نزد بری خونشون؟؟؟؟؟یعنی این تهرونیا انقدر کلاس میذارن و قمپوز در میکنن رفاقتشون در این حد بود؟؟؟؟بازم به رفاقت خودت دادا...ثابت کردی مهمون نوازی اصفهانیا رو...
تصور کردنش مشکله !
ولی بهتر بود که سطل زباله کنار خیابان را چپه میکردی و کبریت را می کشیدی !
چقدر بد!:-/ بالاخره چیکار کردین عایا؟؟
اون کبریت فروش بود با خودش کبریت داشت تو چرا باید با خودت کبریت داشته باشی آیاااااا؟؟!!!
متجسم کردین؟!
متجسمممممممممممممممممممم؟
متجسمممممممممممممممممممممممممممم؟
متجسم را از کجا در آوردید؟
یادمه اون موقع ها که این داستان رو خوندم زار زار گریه ها کردم و هی خودمو نقش اصلیه داستان تصور میکردم

چی شد بعدش ؟!!