ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
کنار خیابان توقف کردم تا از صندوق عقب ماشین چیزی بر دارم. درب صندوق را که بستم مرد تقریبا مسنی را دیدم که چهره اش به نظر شکسته تر از سنش بود. حداقل صدایش که جوانتر از چهره اش بود.با لبخند ازم سوال کرد که آیا تا آخر خیابان میروم یا نه. با همان لبخند جواب دادم که حتما ...دعوتش کردم که سوار ماشین شود...کمی گلایه میکرد که به خاطر پا درد نمی تواند این مسیر را پیاده برود و متاسفانه این مسیر ، تاکسی و اتوبوس هم ندارد . انتهای این خیابان به پارک های کنار زاینده رود میرسید . پیش خودم فکر کردم که احتمالا بازنشسته شده و اوقات بیکاری اش را به پارک میرود تا در کنار دیگر همسن هایش روز را طی کند.
آخر مسیر کلی تشکر کرد و پیاده شد. وقتی خواستم دنده را عوض کنم و راه بیفتم لنگه کفشی را دیدم که همان جایی بود که پیرمرد نشسته بود. اما پیرمرد الان چند لحظه ای بود که داشت راه میرفت و در نتیجه نمی توانست کفش او باشد و گرنه تا الان متوجه شده بود. نگاه دقیق تری به کفش انداختم . کفش ساده قهوه ای رنگی بود که پاشنه آن خوابانده شده بود مطمئن شدم که کفش بابا یا داداشم نیست. احتمال دادم که مربوط به کارگرهای بابا باشه. اما باز هم دودل بودم. از داخل آینه بغل نگاه کردم که ببینم آیا پیرمرد هر دو کفشش را به پا دارد یا نه. از زاویه داخل آینه مشخص نبود . کمی ماشین را به سمت جلو بردم و خودم را خم کردم تا بتونم از آینه پاهای او را ببینم. در حال جلو رفتن بودم که صدای پیرمرد را شنیدم که با فریاد از من می خواست که صبر کنم.
ایستادم. خودش را لنگان لنگان به ماشین رساند. نگاهش که نشانه ای از شرمساری در آن بود را به زمین دوخته بود و گفت مرض قند دارم و گاهی پاهایم بی حس می شود...
فقط مال قند نیست فشار کانال ستون مهره ها وقتی روی عصب ها زیاد باشه باعث می شه اعصاب پا ضعیف شه. الان بایا جون من همین شکلی شده. دمپایی از پاش در می اید گاهی خیلی متوجه نمی شه. باید عمل کنه که اونم حاضر نیست
من و یاد یه عکس خیلی خاص انداخت این پستت
....
چه عکسی؟
خیلی عالی بود..
ممنون
واای من جقد خنگم..الان فهمیدم چرا سیندرلا..جاموندن کفش و اینا..
عنوان رو که خوندم خیلی برام هیجان داشت!
طفلکی خیلی ناراحت شدم:(
مرض قند!:(
این روزا اعصابم خورد میشه میشنوم!
مامانجونم از بس رعایت نکرد دکتر براش انسولین نوشته:(
انگار هممون با مرض قند کم و بیش آشنایی داریم :(
اوهوم:(
یکی رو دوستم تعریف میکرد ارثی بود تو خانوادشون!بچه 6ساله مرض قند داشت:(
عارفه جون چه عکسی؟:(
هی...
و آمیزوالده ی ما ...
:(
خو الان چه جوری بگم چه عکسی؟
حوصلههههههه ندارم
فکر نکن پا شدم برم سر درسم ها. می خواهم همین جور دراز بکشم یا بگیرم بخوابم
:(
هوم؟ خو حوصله ندارم دیگه . هنوز هم از رو تخت بلند نشدم
:|
:|
مثل بابابزرگم :(
:(
دیابت به کلیه ها و چشم ها هم آسیب میرسونه
مث مامانبزرگ من
اوهوم
دیابت خیلی بده...سر بیماری بابام هم خودش اذیت شد هم برای ما سخت و نگران کننده بود که مبادا اتفاق بدی بیفته ..
:|
امیر می خواهی حالا یه پشت بگذاری همه لب و لوچه اشون اویزون نشه . با این پست گذاشتن امیر
:))
سلام بر امیرحسین خان عیار صفت
آمدم تا حضورم را اعلام کنم و بگویم که هنوز هم به یادتم ...
سلام بر شیخ :)
باور بفرمایید من الان دارم دنبال عکس می گردم.به نظرم تو اینساگرام دیدم و الان همه پیج ها رو زیر و رو کردم ولی پیداش نکردم . امیر حسین و فافا جونم خواستم بگم سر سری از حرفتون نگذشتم ها !
یه پیرمرد بود از این سیاه سفید هنری ها که با عصی و پابرهنه داشت از خیابون رد می شد .
:)
سلام
عزیز ارجمند،
با طنز: «پیک شــــــادی» شمارۀ جدید ـ تابستان 1392 ـ و مطالب متنوع دیگر، پذیرای نظرات شما هستم.
خیر پیش. [گل]
سلام:)
ناهید سلام رسوند به همه
گفت جاتون خالیه اردبیل
همچین ادم وظیفه شناسیم خبر رو میرسونم
سلامت باشن :))
آخ..الااااااااااااهی.....:|
:|
خیلی ناراحت شدم :(((
باریکلا به معرفتت که سوارشون کردی :)
:)