افرند
افرند

افرند

پرستار فانتزیم آرزوست...


نمی دونم چی شد که بعد از خوندن پست  شبنم باز هم یاد زمانی افتادم که یکی دو روزی در بیمارستان بستری بودم.فکر می کنم قبلا در موردش نوشته باشم...اگر اشتباه نکنم تابستان سال 85 بود . بعد از یکی دو ماه تونسته بودم از یکی از دکترهای خوب وقت بگیرم و در ازدحام بیماران که پشت در مطب ایستاده بودند به عنوان نفر اول رفتم داخل. وقتی دکتر معاینه کرد گفت فردا ساعت یک بعدازظهر میتونی بیای بیمارستان؟ گفتم باید آزمایش بدم؟ گفتم نه باید عمل بشی! چون چند ماه طول کشیده بود تا از این دکتر وقت بگیرم به ناچار قبول کردم.

اون موقع دایی و خاله ام تازه از مکه برگشته بودند و همه خونه مادربزرگم بودیم. ظهر که برگشتم خونه دیگه نتونستم ناهار بخورم.  رفته بودم تو فاز عمل... شب هم خیلی زود شام خوردم. تصور کنید که در اون روزها به خاطر حاجی و حاج خانوم های تازه از راه رسیده ناهار و شام های مفصلی داشتیم ولی من اینقدر تو فاز عمل بودم که هیچی نمی خوردم...

صبح زود با مامان و بابا رفتیم بیمارستان. یک ساعتی کارهای پذیرش طول کشید. یک دست لباس بهم دادند که از یک شلوار و یک پیراهن با آرم بیمارستان تشکیل میشد! با این لباس خاص تو بیمارستان از این طرف به اون طرف می رفتم. از وقتی این لباس را پوشیده بودم همه یک جور خاصی بهم نگاه می کردند( دیگه حسابی فاز عمل و بیمارستان بهم القاء شده بود). نوبت ویزیت اولیه که رسید خانم دکتر از روی یک لیست خیلی سریع و با صدایی شبیه افسران نظامی سوال می پرسید. بابام هم تمام مدت کنارم ایستاده بودند. سابقه بیماری خاصی داری؟ تا حالا عمل شدی؟ مواد مخدر مصرف میکنی؟ سیگار چی؟ خب آخه لامصب من اگه چیزی هم مصرف می کردم که جلوی روی بابام همه چیز را تکذیب می کردم...بگذریم. اون زمان سریال پرستاران از شبکه یک پخش میشد و طرفداران نسبتا زیادی هم داشت. من هم با پیش فرضی که از این سریال داشتم به بیمارستان اومده بودم و مرتب دنبال پرستارهای خانمی میگشتم که با لبخند ملیح جواب آدم را مهربانانه میدن! اما هر چی بیشتر میگشتم کمتر پیدا میکردم!


بعد از عمل، منتظر بودم تا یکی از این خانم پرستارها بیاد بالای سرم و با لحن محبت آمیزی بپرسه امیرحسین چیزی لازم نداری؟ ماساژ نمیخای؟!! کاری از دستم برمیاد؟ ...آخه از این چیزها تو فیلم ها زیاد دیده بودم. اما نمی دونم از شانس من بود یا قوانین و مقررات که همه پرسنل قسمتی که من در اون بستری بودم مرد بودند. پرستاری که اون شب شیفتش بود مرد جوانی  بود با قدی حدود 2 متر و چهارشانه. وقتی از دور دیدمش نمی دونستم در اینجا وظیفه اش چیه اما چند لحظه بعد فهمیدم که ایشون  با این هیبت و جلال و جبروت ، پرستار هستند. اما همین پرستاری که فقط سبیل استالین را کم داشت، حسابی بهم رسید و لحظه های خوبی برایم رقم زد...راستش نمی دونم چرا نسبت به اکثریت دکترها حس خوبی ندارم. فکر می کنم همیشه از بالا به آدم و مخصوصا بیمارها نگاه می کنند. البته دکتر خیلی خوب و خاکی هم تا دلتان بخواهد دیده ام. اما بحثم اینه که دکترها میتونند برخورد مهربانانه تری هم نسبت به کسانی که استرس بیماری تمام وجودشان را گرفته داشته باشند.

اما بحث پرستارها فرق میکنه. پرستارها افراد زحمتکشی هستند که اون طور که باید و شاید در جامعه بهشون پرداخته نمیشه.پرستارها باغبان هایی هستند که رشد و نمو درخت ها و گل های کاشته شده به اون ها بستگی داره... من تا حالا دو بار عمل شدم. یکبار زمانی که شیرخوار بوده ام و یکبار هم چند سال قبل. از عمل اول چیزی به یاد ندارم اما از عمل دوم خاطرات خوبی دارم...


+دیدید تو این فیلم و سریال ها نشون میدن که یک خانم پرستار همیشه خندان با موهای بلوند میاد کنار بیمار میشینه و دستش را تو دستش میگیره و بهش دلداری میده؟ خب این یکی از فانتزی های من می باشد!

نظرات 16 + ارسال نظر
لیلی سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 17:47

همه اش به کنار فانتزیت تو حلقش :))

ایشالا همیشه سالم باشی :)

تو حلق کی؟! :))
ممنون. شما هم :)

فافا سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 18:51

خوب ایشالا با یه پرستار مو بلوند مهربون یه جا غیر از بیمارستان آشنا بشی

و ایشالا همیشه سالم باشی و پات به اینجور جاها باز نشه

ایشالا
ایشالا! :))

علیرضا سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 19:57 http://www.ghasedak68.blogfa.com

فقط منتظر یه پرستار مو بلوند با لبخند ملیح بودی که بیاد دستتو بگیره و بگه امیرحسین ماساژ میخوای؟؟؟؟یعنی باور کنم که فانتزیت در همین حد بوده و چیز دیگه ای نبوده؟؟
حالا این صبتای محال به کنار....شبنم چقدر به حسابت واریز کرد که اون بند یکی به آخر مونده را بنویسی؟؟؟
من کلا با دکترها میونه ی خوبی ندارم...یعنی تا وقتی هم ناچار نشم و رو به موت نشم پیش دکتر نمیرم...هر دکتری که باشه...یعنی انقدر دکتر مزخرف دیدم که برام فرقی ندارن و اون خوب خوباشونم زیاد به چشمم نمیان...
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد....

به قول ما موسیقدان ها! این فقط پیش درآمدشه :)))
این هم میتونه به نوعی جزء فانتزی هام باشه که شبنم به حسابم پول واریز کنه! :))
بله سابقه جنابعالی در رابطه با دکترها را می دانیم
همچنین جمع سه نفره شما :)

ناهید سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 20:10

امیدوارم همیشه سلامت باشی!!:)

ب نظر من اون فانتزیتو ببوس بذار کنار.
یا حداقل یکم تغییرش بده!
مثلا اینجوری تصور کن که یه خانم پرستاره زشت با یه روپوشه سرمه ای و مقنعه سفید میاد بالا سرت و دلداریت میده!(البته دلداری از نوعه آمپول و سرم و اینا

شما هم همینطور...
بابا علیرضا که میگه این فانتزی کم هم هست !
روپوش سرمه ای و مقنعه سفید؟! تصورش سخت تر از تصور پرستار سخته! :))

شبــ نم سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 20:27

اوووووووووووه اوووووووووووووووه ..
پ با این حساب تابستون که اومدیم اصفهان و اومدی دیدن ما ..جزء بزرگترین افتخار زندگیت بوده !!!!.

اگه قبلا این پست رو نوشته بودی حتما اول شماره حساب میدادمت بعد میگفتم بیای دیدنمون !!!!

حالا ما یه تعریفی کردیم :))
اون شب که من از بس پسر ماخوذ به حیا ( همین جوری مینویسن؟!) و اینا بودم سرم زیر بود!

شبــ نم سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 20:42

حیف که بیشتر از یک بار نمیشه لایک کرد ..صد تا لایک به کامنت فافا ...

اول فکر کردم صد تا لایک به پست من میخای بدی!

علیرضا سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 21:38 http://www.ghasedak68.blogfa.com

پ قربونت دادا برو سری تصنیف.....

بیا پشت پرده تا ببینی چهارمضرابش چی میشه :)))

عارفه سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 22:13

دارم فانتزی هایم رو با فانتزی های تو مقایسه می کنم.

خب نتیجه اش؟!

سارا چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:16 http://rade-paye-shab.blogfa.com

من همیشه دعام اینه که الهی هیشکی کارش به بیمارستان نکشه از بس که خودم تو اون چند روز بستری و عمل شدن اذیت شدم.شاید دربارش نوشتم منم.
الان که اوضا طوری شده که آدم عمودی خودش میره بیمارستان ولی افقی برمیگردوننش.ولی خب تو هر قشری خوب و بد هست.

ایشالا که کار هیشکی به بیمارستان نکشه :)
عمودی و افقی را خوب اومدی

باران چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 13:34

فانتزیت تو حلقم...
یعنی مردم از خنده...منم تصورم همین بود...ولی وقتی عمل شدم دیدم واقعیت غیر از اینه...
راستشو بگو شبنم چقدر بهت داده اون دو خط رو بنویسی هان ؟؟؟
کلا سبک نوشتنتو دوست دارم.عجیب!!!

پرستار شما هم مرد چهارشونه بود آیا؟! دوستان اذعان می کنند پرستار مرد خوشتیپ بد هم نیستا :))
دیدی مبلغ قراردادها تو ایران هیچوقت مشخص نمیشه مثل همین فوتبالیست ها...از منم از همین نوعه :)
باعث افتخارمه :)

نیلو چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 14:42

چند سال پیش که عمل شدم و تو بیمارستان بستری بودم هر دو دقیقه یک خانوم پرستار مهربون میومد دستمو میگیرفت و کلی دلداریم میداد و باهام حرف میزد و نگرانم بود .. این خانوم پرستار مامانم بود البته که اون شب شیفتش بود ..
من چشمم اون پسر خوشتیپه که همکارش بود رو گرفته بود ولی :( که از بس این مامانم اومد و رفت اون بنده خدا میرفت سراغ بیمارای دیگه .. یکی نیست بگه مادر من تقسیم وظایف کنین خب !!
ولی خداییش آدم وقتی تو یه بیمارستان باحال باشه و همه بشناسنش و هی بهش برسن دوس داره تند تند مریض شه :دی

خدا شانس بده :))
نه اینجوری فایده نداره. یعنی اصن فانتزی پرستار مرد خوشتیپ نداریم...والا... :)))
ایشالا همیشه تن شما و پرستارتون سالم باشه :)

خبرنگار کوچولو چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 18:53

ایشالا دیگه سراغتون به بیمارستان نیوفته

ایشالا

عارفه چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 19:49

میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان است

بسیار خب

باران چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 22:58

من چون عمل قلب داشتم مدت طولانی بستری بودم.روز اولی که بستری شدم یه دختر خانم پرستار اومد و کارامو اون انجام داد. از همون نوع فانتزی تو بود...من خودمم دوسش داشتم. فرداش که عمل شدم و بعدش انقدر درد داشتم که به این چیزا ذهنم نمیکشید...ولی یه ذره که بهتر شدم شبا اکثرا شیف یه پرستار پسر بود...من اکثرا کتاب و شعر و این چیزا میخوندم.کلا سوال بود براش من چی میخونم.از بس فضول بود... ولی همچین فانتزی نبود.ولی خداییش به من خیلی رسید...هرجا هست سلامت باشه

آیا این پرستار پسر خوشتیپ نیز بود؟ :)
آخه کی بعد از عمل کتاب و شعر میخونه؟ احتمالا در باب اصول فلسفه و روش رئالیسم هم کتاب می خوندی :)

لیلی پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 17:30

من اول بودم

ما مو میبینیم علیرضا پیچش مو

درود بر تو...افتخار بزرگی به دست آوردی :))

باران جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 13:27

آری .پسر خوشتیب نیز بود...
خب حوصلم سر میرفت تو بیمارستان.همش کتاب میخوندم.
فلسفه کم خوندم...بیشتر رمانتیک یه دوست پسرهم نداشتیم اون موقع بیاد دلداریمون بده که !!!

خب بابا همون پرستاره بوده دیگه...اونم هی میومده سر صحبت را باز کنه شما نمیذاشتی...والا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد