افرند
افرند

افرند

سهامداران

صبح اول وقت یک مشتری برای دریافت کد آمده بود. فرم ها را بهش دادم تا پر کنه.

هر 20 ثانیه یک بار می پرسید اینجا را چی باید بنویسم؟ توضیح میدادم. سوال ها تمامی نداشت. فرم ها را ناقص پر کرد و هر بار تمام میشد برگه ها را روی میز نمیگذاشت. می آورد جلوی چشمام تا مجبور شوم کارم را ول کنم و برگه های او را بگیرم.

برگه ها را دادم تا اثر انگشت بزند و در همین حین رفتم آب جوش را فلاسک بریزم و چایی دم کنم. زاویه و انحنای 137 درصدی به بدنش داد تا ببیند چه کاری انجام می دهم. بعد هم گفت برو مهندس صبحونه ات را بخور من منتظر میشم!

گفتم من 7 صبح، صبحانه خوردم برادر من...


آخر کار که فرم ها را پر کرد، برگه های سهامش را با هم منگنه کردم و در پرونده اش گذاشتم. پرسید برگه ها را پس نمی دهید؟ توضیح دادم که برگه های باید در پرونده تان باشد. گفت خب کپی بگیر ازشون و کپی اش را بهم بده.

گفتم کارتریج دستگاه تمام شده و فقط در حد چند پرینت جا دارد و گذاشتم برای کارهای فوری.

گفت خب پس برگه ها را بده تا ازشون عکس بگیرم. از تک تک صفحات عکس گرفته. دوباره کمی سوال پرسیده. اما انگار هنوز راضی نشده بود. دوباره گفت اینقدر تنگ نظر نباش و از برگه ها کپی بگیر و بهم بده. گفتم برادر من این همه صفحه را نمیتونم کپی بگیرم. در ضمن شما هم که ازشون عکس رفتی. گفت نه عکس فایده نداره!

آخر کار همکارم اومد و مشخصات همه برگه را روی کاغذ نوشت  و بهش داد تا بلکه برود...


رفت. اما فکر کنم رسالتش این بود که صبح اول وقت بیاید و اعصاب یک عده را به هم بریزد و برود...

خانومم از مدت ها قبل نذر داشت. جمعه این هفته جای همه شما خالی، آش پختیم و بین جمعی از دوستان و فامیل پخش کردیم. اما بخش اعظم این آش، برای بیماران یک آسایشگاه روانی نذر شده بود.

تجربه جدیدی بود. نگهبان های آسایشگاه با مهربانی به استقبالمون اومدن.  از شرایط آسایشگاه گفتند. از اینکه 77 نفر بیمار را در چهار خوابگاه کوچک نگهداری می کنند. 

چند سینی بزرگ نشونمون دادند که پر بود از ظرف های حاوی قرص. ظرف هایی که هر کدام مخصوص یک نفر بود ولی مملو از قرص های رنگارنگ بود

و در انتها، دیدن بیمارانی بود که با مهربانی و روی خوش به استقبالمون اومدن

تجربه جدیدی بود. فکر می کنم هر از چند گاهی باید از این دست تجربه ها داشته باشم...

قبلا در مورد همسایه مون نوشته بودم. یکی از آزاده های جنگ تحمیلی  که دو پسر شر دارد. پسرهایی که هر چیزی میخواهند باید تامین شود. از موتورسیکلت های عظیم الجثه تا نگهداری سگ در خانه...

حالا چند وقتی پسر بزرگ تر به باشگاه بدنسازی می رود. از همان روزهای اول هم تو کوچه وقتی راه می رود، جوری سینه کفتری و با دست های باز راه می رود انگاری که پهلوان محل است. هر بار که از کنارش رد می شوم، فقط به چشم هایش نگاه می کنم. آن غروری که در چشم هایش می بینم، آن احساس برتری که نسبت به بقیه دارد، ان نشانه های گنده لات بودنی که خاصیت این سن است، برایم عجیب است. عجیب چون من را یاد دوران بلوغ خودم نمی اندازد. نمی دانم من ایرادی داشتم یا عده خاصی این نگاه را دارند...