باید دل را به دریا داد...

بعد از مدت ها کشمکش با خودم و خاطرات و پست ها و کامنت هایی که در این وب داشتم عزمم را جزم کردم که دست از این خانه بکشم.

 

وقتی دیدم بلاگفا هر روز مشکلاتش بیشتر و بیشتر میشه به خودم دلداری می دادم که اشکالی نداره و بر طرف میشه. اما زمانی رسید که توان ماندن نبود. مدتی پیش هم که دیدم دوستانم برای بازدید و کامنت گذاشتن مشکل دارند یک دل شدم که باید دل رو به دریا بدم...

از تمام دوستانی که من را در راه رفتن از این خانه حمایت کردند ممنونم. از تمام دوستانی هم که در ساخت خانه جدید کمک کردند ممنونم. امیدوارم در خانه جدید شاهد نوشته های بهتری از من باشید

از این به بعد اینجا می نویسم:

afrand2.blogsky.com

وقتی تو پست اول سال گفتم با این آمار مرگ و میر خدا تا آخر سال را به خیر بگذرونه ‌، باورم نمیشد بعدی هم به این سرعت اتفاق بیفتد. استاد فریدون پوررضا خواننده محبوبم بود که امروز دار فانی را وداع گفت. اکثرا او را با تیتراژ ابتدایی سریال پس از باران که آهنگی گیلکی در گوشه دیلمان دستگاه دشتی بود می شناختند. روحش شاد و یادش گرامی...


برای خواننده بی نام و نشانی که متذکر شده است دشتی دستگاه محسوب نمی شود باید عرض کنم به علت تسهیل  در خواندن این توسط مخاطبان به این نحو نوشتم. و گرنه درست آن گوشه دیلمان در آواز دشتی دستگاه شور است. اگر نام و یا نشانتان را گذاشته بودید می توانستم خدمتتان برسم و بیشتر برایتان توضیح دهم.

تو فکر یک سقفم

بعد از مدت ها بحث و بررسی سال 85 تصمیم گرفتیم که خونه مون را باز سازی کنیم. قرار شد که بعد از ماه رمضان شروع کنیم. این شد که اوایل پاییز همون سال دست به کار شدیم. هر چقدر برنامه ریزی می کردیم و کنترل و مدیریت پروژه و زمان بندی و ... را به کار بستیم دیدم که بیشتر از یک ماه کار نداریم. یعنی فکر می کریم که دو تا دیوار برداشتن و دو تا دیوار دیگه به جایش گذاشتن و کمی تغییر در ترکیب خونه فوق فوقش سه چهار هفته کار می بره. تنها مشکلمون این بود که این مدت را کجا بمونیم. بازهم بحث و بررسی... نتیجه ماندن یک ماهه در هتل آپارتمان بود. اما وقتی به تک تکشون زنگ زدیم دیدیم که فایده ای نداره. یا قیمت ها بالا بود یا با شرایط ما ناسازگار بود. وقتی مادربزرگ خدابیامرزم دید در بن بست بدی گیر کردیم پیشنهاد داد که این مدت را بریم خونه شون. کور از خدا چی میخاد. شاد و خوشحال قبول کردیم. گرچه برای هر دو طرف ماجرا سخت بود اما آلترناتیو دیگه ای هم نداشتیم. از اون جهت که همیشه همه کارهای ما ایرانی ها روی حساب و کتابه و همه چیز از قبل فکر شده است و مهندسی بیداد می کنه ، برنامه تغییر و تحول و و نوسازی منزلمون به جای یک ماه ، شش ماه طول کشید و ما تمام این مدت در کنار مادربزرگ و خاله ام زندگی کردیم. خونه مادربزرگم بزرگ بود. یک طبقه نصفه و نیمه داشتند که دو تا اتاق داشت با یک آشپرخانه. اما سرویس بهداشتی نداشت. ما معمولا در همین دو تا اتاق بودیم به غیر از مواقع ناهار و شام و زمان هایی که قضای حاجت داشتیم! از این دو تا اتاق فقط یکی لوله کشی گاز و در نتیجه بخاری داشت و زمانی که هوا کم کم سردتر شد همگی شب ها را در همون اتاق بخاری دار طی می کردیم. هم خوب بود هم بد. خوبیش این بود که همه در کنار هم بودیم و خوش بودیم اما بدی هم داشت که مثلا مجبور بودیم با سلایق همدیگه کنار بیاییم. مثلا پدرم دوست داشتند بخاری را تا درجه آخر زیاد بکنند و من در حالی که عرق میریختم چاره ای جز سوختن و ساختن نداشتم. یا اینکه خواهرم دوست داشت سریال خاله زنکی داستان زندگی و اتفاقات زندگی هانیکو را ببینه در حالی که من مشتاق تماشای لیگ قهرمانان بودم! اون موقع دانشگاه می رفتم و روزهایی که دانشگاه نبودم در حکم یک کارگر ساده روزها برای پدرم کار میکردم و آجر دست اوستا می دادم! ( مدارکش هم موجوده) . در این مدت به اندازه دو سه نفرکارگر کار می کردم تا هر چه زودتر کارمون تمام بشه و به خونه زندگیمون برگردیم. وقتی یکی دو شب مونده به عید کارهای ساختمانمون تقریبا تمام شد، قبل از اسباب کشی و مستقر شدن و افتتاح رسمی خانه نوسازی شده ، من و برادرم به عنوان افتتاح کننده( و از سر شوق و ذوق و هیجان و ...) اولین شب را در خانه ای بدون وسایل و ملزومات و تنها با چند تا پتو خوابیدیم.

تو این مدت بود که فهمیدم هیچ جا خونه خود آدم نمیشه و چقدر از اسباب کشی متنفرم...


بعد از کامنت های مکرر عمومی و خصوصی و برخوردهای لفظی و فیزیکی  ، کم کم داره باورم میشه که این خونه مجازیم مثل روزهای اول نیست. خیلی از دوستان برای ورود به وبم مشکل دارند و با هشدارهای مکرر آنتی ویروس هایشان مواجه میشوند. این را از روی تعداد بازدید کنندگان و سوت و کور بودن اینجا هم میشه فهمید. و از آن جهت که من همانقدر از طراحی صفحات وب مطلع هستم که رییس جمهور از روابط دیپلماتیک ، راه حلی جز کوچ به خانه ای جدید نمی بینم. اما چون این کار را به خاطر مخاطبانم می کنم اگر کسی از شماها مخالفتی یا راه حلی داره اعلام کنه. در غیر اینصورت پست بعدیم در خانه ای جدید خواهد بود.

(2)Triole

1 - اصلا انگار نه انگار که هنوز سال درست و حسابی شروع نشده. انگار نه انگار که هنوز در تعطیلاتی هستیم که تا ابد در ذهن همه ما سیزده روز حساب میشه....اما سال وچرخش روزگار کار خودش را شروع کرده. امروز به فاصله چند ساعت از مراسم هفت یکی از اقوام رهسپار مراسم عروسی یکی از دوستانم شدم.فقط چند ساعت....خیلی دور....خیلی نزدیک... سال هنوز شروع نشده که خبر فوت بازیگران و هنرمندان و اقواممان شروع شد. از پروین دخت یزدانیان که مثل حمیده خیر آبادی همیشه مادر و مادربزرگ فیلم ها بود گرفته تا استاد مسلم دوتار نوازی استاد غلامحسین سمندری و بعد  که خبر فوت یکی از اقوام دور را شنیدم....خدا تا آخر سال به خیر بگذرونه

2 - هنوز سال شروع و تعطیلات تمام نشده که یکی دیگر از دوستانم بدبخت شد و رفت سر خونه و زندگی خودش!! داستان رفقای من هم شبیه دسته کبوتر هاست که همه با هم روی یک سیم نشسته اند. اولین کبوتری که پرواز می کنه بقیه کبوتر ها هم به دنبالش بی دلیل و با دلیل پرواز می کنند. رفقای من هم همینطورند. همه نشسته اند و دست روی دست گذاشته اند. اولی که ازدواج کرد بقیه هم حجت را بر خودشان تموم شده فرض کردند و پشت سر هم دارند ازدواج می کنند. خدا تا آخر سال به خیر بگذرونه!!!

3 - نمی دونم چند نفر از شماها فیلم "مسیر سبز" را دیدید....داستان همون بند زندان که در آن محکومین اعدامی  را نگه داری می کردند...در آخر فیلم چهره پیر و شکسته سروان اجکام را می بینیم که این دیالوگ های زیبا را میگه:

-        وقتی "جان کافی"دست من را گرفت بخشی از خودش را به من منتقل کرد

-        اون...چی؟ اون شما را به زندگی طولانی مبتلا کرد؟

-        این هم یک کلمه ایست مثل بقیه کلمه ها...اون هر دوی ما را مبتلا کرد...اینطور نیست آقای "جینگلز"؟ به زندگی... من الان صد و هشت سالمه" الین". من چهل و چهار سال داشتم وقتی که "جان کافی" به مسیر سبز قدم گذاشت. تو نباید "جان" را سرزنش کنی. اتفاقی که افتاد دست اون نبود. اون تنها قدرتی از طبیعت بود. آه. من زندگی کردم تا چیزهای باورنکردنی را ببینم" الی". من یک قرن را رد کردم ....اما من....اما من باید ببینم که دوستان و کسانی که دوستشان دارم میمیرند...."هال" و "ملیندا"..."بروتوس هال"....زنم....پسرم....و تو "الین"...تو هم میمیری....و نفرین من اینه که میدونم هستم تا ببینم...این مجازات منه. برای اینکه گذاشتم "جان کافی" بره روی صندلی برقی. برای اینکه گذاشتم یکی از معجزات خداوند بمیره. تو هم مثل بقیه میمیری و من میمانم. در نهایت من هم میمیرم. مطمئنم. من هیچ توهمی برای جاودانگی ندارم. ولی آرزوی مرگ خواهم کرد. خیلی قبل از اینکه مرگ به سراغم بیاد....در حقیقت الان هم این آرزو را دارم....

پی نوشت: این سه مورد احتمالا به هم ربطی ندارند....شاید هم دارند!

تبریکانه

ایده خوبی بود. در عین حال که ایده اورجینالی نبود اما هر بار که اجرا بشه ایده جالبی میشه. می خواستم از تک تک بچه ها بخوام در یک جمله عید را به بقیه تبریک بگویند و من تو وبم بنویسم. اما خب به همه دسترسی نداشتم. اولا که شماره تلفن 95 درصد افراد را ندارم. بعضی ها هم که وب ندارند کامنت خصوصی براشون بگذاریم بعد هم خیلی ها حس و حال و وقتش را نداشتند و خلاصه کلی مشکلات پیش می اومد. از یک جهت دیگر هم نوع تبریک گفتن اکثر دوستان قابل پیش بینی است ( آره جون خودم).با خودم گفتم چه کاریه. خودم از زبان اون ها می نویسم! والا... در ادامه پیش بینی هایی که حاصل تراوشات ذهن بیمارم از نوع تبریک گفتن دوستان است  را می بینید.

علیرضا : گرچه من دلم خیلی گرفته است و خلقم تنگ شده است ولی نفس هایم فقط برای یک نفر به شماره افتاده است ( آیکون قلب و بوس و بیــــــب) اما این عید را به همه تبریک می گویم. امیدوارم مثل من نباشید و سال خوبی ( به علت کمبود جا و روده درازی نگارنده بقیه تبریکانه عید ایشان حذف شد!)

رضا ( آخرین بار دوست علیرضا بود. از وضعیت فعلی او خبری در دست نیست) در حالی که به دیوار ها و کنج های کلاس 234  دانشکده ادبیات خیره شده چیزهایی را زمزمه می کند که احتمالا تبریک عید است.

شبنم: سلام. الان تو بیمارستانم و سرم شلوغه. بعدا میام عید را تبریک میگم!

عارفه : man aghel tarin va bahosh tarin va khosh ghalb tarin va khosh heikal tarin va kholase hame chi tarin shomaha hastam. Pas man nabayad eid ra tabrik begam. Balke shomaha bayad biaeed va eid ra tabrik begin.

فرهاد خان : حافظ! + من

عید آمد و عید آمد وان عید در پیت آمد

بر گیر و خاک بر سر زن کان سال پدید آمد

 

نیلوفر: سلااااااااام. خوبین همگی. دلم برای همه تون تنگ شده بود. الان وقتم پره. عجالتا این شعر را داشته باشید تا من بعد از سه چهار ماه دیگه بیام و تبریک را در یک پست مفصل بگم.... و ناگهان چه زود دیر می شود ( سهراب سپهری!!)

قصه گو ( حیات خلوت) :در کتاب تاریخ برتری مردان بر زنان جلد چهل و ششم در صفحه پانزدهم پاراگراف دوم آمده است که زنان و مردان در یک لحظه و به صورت همزمان و مساوی به یکدیگر عید را تبریک می گفتند. همین.

ندا : در مقاله آخری که برای هفتمین مدرک کارشناسی ارشدم نوشتم که به سه زبان زنده و مرده چاپ شد آمده است که دختران هم می توانند به اندازه پسران از عید لذت ببرند. پس عید همگی بانوان مبارک.

تلاش : (هفته بیست و نهم  + سه روز) : امروز خیلی خوب بودم. نه زیاده روی کردم و نه به خودم فشار آوردم. همه چیز خوبه. طبق برنامه دکتر غضنفرالدوله دارم پیش میرم که از بهترین های ایرانه. از همین جا به اتفاق دخترم عید را به همه تبریک میگم.

پدیده : امروز در مترو همان اتفاقات تکراری. همان دستفروشان. همان دخترک مو پریشان. همان فال فروشان. از شلوغی و ازدحام مترو عید را تبریک میگم.

غزل: من از همین اداره و در کنار تمامی کارمندان که می خوام سر به تن هیچکدومشون نباشه به همراه تمامی آبدارچی های اداره عید را بهتون تبریک میگم

خبرنگاه کوچولو : العیاد الفخیمه و السعیده فی الایام التبارک و التعالی فی السال المجهول فتبارک الهمگی

بابک: (خاطره بازی +لینک بازی + کلا بازی) این ایده چقدر برام آشناست !قبلا جایی ندیدم؟! یه خاطره جالب از عید دارم شاید خیلی ها یادشون نمیاد که  ( به علت کمبود جا حذف شد ) در هر صورت میخام یه بازی تو عید راه بندازم. بازی هم به این قراره که دید و بازدید عید را به صورت مجازی انجام می دهیم. مثلا اول عید همه بیاید وبلاگ من بعد روز بعدی را همه با هم میریم وب یک نفر دیگه. هر کسی موافقه و آمادگی میزبانی از بچه های بلاگستان را داره روز مورد نظرش را به ایملم من به آدرس کیامهر باستانی میل کنه. فقط تا دو شنبه وقت دارید. پیشاپیش عید همگی هم مبارک.

م.ح.م.د : از طرف تمام استقلالی ها و سنتوری ها عید را تبریک میگم. شیررررره

جزیره: امروز یه اتفاقاتی افتاد که من را یاد خیلی چیز ها انداخت. کلا ذهنم را مشغول کرده بود. حالا بی خیال. از همه دوستانی که به من سر می زنند و سر نمی زنند ممنونم. عید همگیشون هم مبارک

آذرنوش: عید آمده است       و تصویر مبهمی از آن بر روی درخت       و بر همگان مبارک

هیچکاره: من که کلا همه جا هیچکاره ام . پس برای چی باید عید را تبریک بگم. دلم می خواد داد بزنم.آاااااااااااااای!

رسول : كنار سيب و رازقي نشسته عطر عاشقي من از تبار خستگي بي خبر از دلبستگي عاشقم ابر شدم صدا شدي شاه شدم گدا شدي شعر شدم قلم ...

 

به رسم ادب ( اگه رسم ادب نبود عمرا) از همه دوستان عذر خواهی می کنم. بیشتر این حرف ها شوخی بود! از اون عده از دوستان که یا به علت یاری نکردن ذهن من یا به علت ترس و به خطر افتادن جان و یا شرم و حیا! اسمشون جا افتاده هم عذر خواهی می کنم. امیدوارم سال خوبی داشته باشید و در سال جدید اول از همه تنتون سالم باشه و بعد از اون هم در هر زمینه و فعالیتی که انجام میدهید یک قدم رو به جلو بردارید.

 

تعطیلات

همانطور که یکان یکان شما در جریانید من آدم به شدت با برنامه ای هستم و برای تک تک دقایق زندگی ام برنامه ریزی می کنم. کلا وقتی همه چیز در کشورمان روی حساب و کتاب است و دو دوتا چهارتا می شود، شما هم با خیال راحت می توانید در زندگی اهداف و برنامه کوتاه مدت و بلند مدت داشته باشید. جهت آن عده از دوستان که قادر نیستند برنامه ریزی مناسبی برای این ایام خجسته و میمون داشته باشند ، بنده برنامه خویش را در دسترس می گذارم. این شما  این هم به قول خارجی ها اسکجوئل من:

1.     سفر به اقصی نقاط این مرز و بوم به مدت پانزده روز و بهره مندی از لحظات ناب و دلنشین ماندن در ترافیک جاده های مواصلاتی

2.     انجام مسابقات رفت و برگشت و پلی آف ( این مسابقات در قدیم با نام های "دید و بازدید" و "صله رحم" هم شناخته می شد)

3.     با جان دل دیدن و شنیدن سخنرانی های بعد از تحویل سال و مطلع شدن به هنگام نام سال ( بسیار مهم)

4.     لم دادن در مقابل تلویزیون و دیدن فیلم های خاص( فیلم های خاص آن دسته از فیلم های به روز هالیوودی به صورت سه بعدی ، دو بعدی و گاهی هم تک بعدی! است که یا بازیگر زن ندارد یا به خاطر این که نقش بازیگر زن محوری نبوده است سکانس های بازی او حذف شده است. اگراستثنائا هم نقش محوری داشته باشد ،خواهر یا نامزد قهرمان فیلم است)

5.     گول زدن خویش( این عمل یک نوع خود انگیزه گی است که باعث می شود شما تا بعد از سیزده به در و گاهی تا پایان سال ،چشم امید به گرفتن عیدی داشته باشید.)

6.     اضافه کردن وزن ( البته این نیاز به برنامه ندارد. به دلیل خوردن میزان متنابهی از میوه ، شیرینی و آجیل ، خود به خود صورت می پذیرد)

7.     تشخیص هویت ( انصافا کار بسیار سختی است. معمولا در حین دید و بازدید صورت می پذیرد و به شخصه مجبورم از تمام ظرفیت ذهنی و فکری ام استفاده کنم تا چهره ای  که سال نو را بهش تبریک گفتم شناسایی کنم!)

8.     شرکت در طرح پرسش و پاسخ( در این طرح باید به سوال های تکراری جواب های تکراری بدهم. مثلا به سوال هایی شبیه اینکه چقدر دیگه از درس و دانشگاهت مونده؟ نمی خوای زن بگیری؟ کجا مشغولی؟و از این دست سوال ها ،با روی خوش و لب خندان جواب هایی شبیه این بدهم : چهار ساله درسم تموم شده! قصد ازدواج ندارم! همون جایی که پارسال مشغول هستم !)

هرگونه کپی برداری از این برنامه بدون ذکر منبع بلامانع است.

در شرایط حساس کنونی همه گزینه ها روی میز است!

هر چه قدر که من می خوام بی خیال انتخابات بشم ، این انتخاباتست که نمی خواد بی خیال من بشه! رسانه های داخلی را که دنبال می کنم  از انتخابات پر شکوه و پیروزی ملت و اینها در روز جمعه میگن . همه بخش های خبری و برنامه ها پر شده از تبریک به خاطر پیروزی ملت در شرایط حساس کنونی. به قول دوستی ما الان سی و سه سال است که در شرایط حساس کنونی به سر می بریم!! انتخابات فدراسیون فوتبال هم که معلوم نشد چی شد که این شد!  وقتی هم که رسانه های خارجی را دنبال بکنیم یا از پیزوری دوباره و قابل پیش بینی پوتین حرف می زنند یا از انتخابات پیش روی فرانسه  ( که قاعدتا محبوبیت سارکوزی کم شده !!) یا از این که در انتخابات آتی آمریکا چه اتفاقی خواهد افتاد. این آخر سالیه همه یا درگیر  انتخابات هستند یا درگیر خرید عید.

***

وقتی که سنم کمتر بود همیشه قبل از عید از من اصرار بود به پدرم برای خرید لباس و کفش و از ایشان انکار. نمی دونم اون موقع ها چرا اینقدر دوست داشتم حتما لباس نو بخرم. دوست داشتم موقع سال تحویل وقتی خونه مادربزرگم جمع میشیم حتما لباس نو تنم باشه. یعنی اگر دقیقا موقع به اصلاح توپ در کردن اگر لباس نو تنم نبود آن سال برایم تحویل نمیشد! بعد از تعطیلات عید هم سرگرمی مون این بود که لباس نوهامون را بپوشیم و بریم مدرسه به بقیه همکلاسی ها پز بدیم. به لباس اسپرت های یکی گیر بدیم و  کت و شلوار اون یکی را مسخره کنیم . خدا را شکر همیشه هم حسابی تامین می شدم. اما حالا دقیقا بر عکس شده. پدر و مادرم مرتب اصرار می کنن که تو نمی خوای برای عیدت چیزی بخری؟! لباسی ، کفشی یا حداقل یک چیز نو و تازه ای...این بار منم که انکار می کنم. اصلا دوست ندارم برم تو پاساژهای شلوغ و از این ویترین و مغازه به ویترین و مغازه بعدی سر بزنم. دوست ندارم مدت ها تو ترافیک باشم . اصلا ذوق خرید کردن در من مدت هاست که از بین رفته. اما وقتی پدرم یکبار گفت که من می خوام کفش بخرم و از من و برادرم خواست که بریم نظر بدیم بدون هیچ اما و اگری قبول کردیم. پدرم یک کفشی می خواستند که هم رسمی باشد و هم برای پیاده روی مناسب باشد. این شد که برادرم نمایندگی کفش ecco   را پیشنهاد داد. من از سفر شش ماه پیش که به تبریز داشتم که یک کفش   ecco   خریدم و به خیال خودم کفش مارکدار می پوشیدم. وقتی برای پدر هم به نمایندگی اش سر زدیم همان کفش ها را پوشیدم که به اصطلاح کلاس بگذارم که آره دادا من خودم ecco می پوشم. نتیجه خرید کفش برای پدرم چیزی جز تحقیر من و برادرم نبود! اولا دریافتم که اون کفشی که من خریدم اصل نبوده و اصل آن کفش قیمتی حدود چهار برار کفش فعلی من دارد!! و  به همین دلیل هم پدرم کفشی خرید که من با پولش لباس یک سالم را تامین می کنم یا با پول آن کفش تا پنج شش سال کفش می خرم! در حین خرید که به نگاه عاقل اندر سفیه فروشنده ها به کفش های تقلبیم ، یابو آب دادم و خرید هم که تمام شد سرم را زیر انداختم و بدون جلب توجه فروشنده ها از فروشگاه خارج شدم!

در حال حاضر تنها دلخوشی من اینه که سایز پای من با پای پدرم زیاد با هم تفاوتی ندارد و به قول اوباما "همه گزینه ها روی میز است!"

من هم انگشتم را نشان می دهم

ادامه نوشته

کی باورش میشد؟!

مدتی پیش سر کلاس زبان وقتی استاد داشت از بچه ها می پرسید به عاشق شدن در نگاه اول اعتقاد دارید یا نه ، من هیچ نظری در این مورد نداشتم. برای من که با عشق و عاشقی میانه ای نداشتم و ندارم،  باور این که شخصی با نگاه اول عاشق بشه برام سخت بود.  تصورش سخت بود که چه اتفاقاتی ممکن است در درون آدمی رخ بدهد که خودآگاه یا ناخودآگاه از درون تغییر کند. اما حالا کم کم دارم به این قضیه ایمان میارم. کم کم داره باورم میشه که میشود با یک نگاه زیر و رو شد. با یک نگاه چیزی حس کنی که قبلا هرگز حس نکردی. باور این که چشم عاشق چیزهایی را می بیند که چشم غیر عاشق نمی بیند. باور کرده ام که در زندگی مواردی هست که دست خود آدمی نیست.  یک نگاه می تواند تمام رشته هایی را که بافته ای پنبه کند. یک نگاه می تواند زندگی آدمی را زیر و رو کند...

ادامه نوشته

چیستی و چرایی "صبح به خیر عزیزم"

صبح ها به خاطر سادیسم و خودآزاری که دارم گوشیم را طوری تنظیم می کنم که دو بار زنگ بخوره. یکبار ساعت 6 صبح و  این زنگ به خاطر اینه که یادم بیاد که در نهایت  باید از این خواب دلنشین دست بکشم ولی در عین حال هنوز زمان برای خواب دارم! بار دوم ساعت هفت گوشیم زنگ می خوره. خاموش کردن زنگش هم به این آسونی ها نیست. باید دقیقا چشم هام را باز کنم و اول از حالت قفل درش بیارم و بعد با کشیدن انگشتم از یک طرف صفحه به طرف دیگه این ساعت لعنتی را خاموش کنم! حالا دیگه بیدار شدم. دست می کشم رو تخت ببینم کسی کنارم آرمیده یا نه؟!  کسی غیر از خودم یافت نمی شود. بنابراین اول صبحی نه من کسی را ماچ می کنم نه کسی من را!! قاعدتا به کسی هم "صبح به خیر عزیزم" نمی گویم چون کسی در اتاقم نیست.نمی دانم چرا  عده ای باید این جمله کلیشه ای را هر روز صبح تکرار کنند ؟! به نظر من که کار بیهوده ایست!! پا میشم تلویزیون قدیمی اتاقم را روشن می کنم. عادتمه که باید حتما اخبار ورزشی را ببینم. گر چه دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و می دونم که بارسلونا برده اما باز هم دوست دارم از زبان گوینده اخبار و همراه با دیدن دوباره صحنه های گل، این خبر را بشنوم. خبر که تمام میشه تلویزون را خاموش می کنم . از اتاقم تا طبقه پایین باید چند تا پله به شدت یخ را رد کنم.اول تلویزیون پایین را روشن می کنم تا به خاطر تمام برنامه های شاد و پر انرژی که تلویزون پخش می کند شاد شوم. باور کنید...به قول محمد صالح علا یکان یکان شبکه ها میزگزد تشکیل داده اند. راهکارهای نیل به اهداف هدفمندی یارانه ها ، چیستی و چرایی بدبختی شاه، راه های جلوگیری از یبوست و ...بی نهایت شاد می شوم و پر انرژی. میرم تو آشپرخونه.  سراغ سماور که همیشه صبح های اول وقت چایی اش حاضر است. یک لیوان بزرگ چایی میریزم و شیرینش می کنم. اغلب صبح ها اشتها ندارم و همان یک لیوان چایی را با بیسکویت و یا کلوچه ای می خورم. هم زمان از انبوه مجله هایی که هر هفته می خرم یکی را بر میدارم و شروع می کنم به خواندن. در همان حال و احوال هستم که فکر می کم امروز باید به کدامین اداره رهسپار شوم. زمانی که در اختیار دارم تا به مسولین مربوطه برسم بین هشت و چهل و پنج تا نه و ربع است. قبل از این موقع مراسم پر فیض صبحانه خوردن و رفتن به دستشویی برگزار می شود و بعد از این زمان هم هر کدام به نحوی چشمگیر جیم می زنند و  رهسپار مکانی نا معلوم می شوند.

فکر می کنم باید اسمم را در کتاب رکورد های گینس ثبت کنم. آن هم در زمینه سرعت عمل در آماده شدن. تقریبا از شب قبل می دونم که فردا چه لباس هایی را می پوشم. بنابراین زمانی بین سی و پنج تا چهل و پنج ثانیه طول می کشد تا لباس هایم را بپوشم. شانه کردن مو و ژل زدن و عطر زدن و تمیز کردن کفش و باقی موارد هم سر جمع دو سه دقیقه ای بیشتر طول نمی کشد و در کل همیشه آماده شدن من پنج دقیقه بیشتر زمان نمی برد. حالا حی و حاضر آماده یک صبح - که می تواند از دل انگیز تا چندش ناک تغییر کند - هستم!

بیرون از خانه که می آیم باید حساب کنم امروز زوج است یا فرد...بعد از محاسباتی این چنین سنگین که آیا چهارشنبه زوج می باشد یا فرد مسیر مورد نطر انتخاب می شود و یا از خیابان های عریض و طویل و یا از کوچه های تنگ و تاریک راهی این اداره های لعنتی می شوم...


این پست به تبعیت از علیرضا و غزل بود که بالادست من بودند...

Triole

 

1 - به میمنت و مبارکی...( اگه فکر می کنید منظورم  سالروز پیروزی انقلاب اسلامی بود سخت در اشتباهید!) به سلامتی و دل خوش بعد از وقفه ای دل نشین! بالاخره قرعه کشی ثبت نام کنندگان عمره انجام  شد و با تاخیری چند روزه اولویت ها اعلام شد. به اینکه دولت با این پول ( هشتصد هزار تومانی که از هر کدام از این جمعیت شش و نیم میلیون نفری گرفته ) چیکار کرده و به چه زخمیش زده کاری ندارم. می خوام به این نکته بپردازم که حج تمتع یا واجب که صفی ده پانزده ساله پیدا کرد هیچ ، حج عمره هم به همان درد دچار شد. از کل خانواده  ما فقط مادرم ثبت نام کرده بودند. جمعه هفته پیش اعلام کردند که فردا صبح بر روی سایت بانک ها ملی و ملت و خود سایت سازمان حج قرعه ها اعلام میشه. اما دقیقا از همان صبح شنبه هیچ کدام از این سایت ها باز نشدند که نشدند. حالا هر چقدر هم که اینترنت پرسرعت داشته باشید هیچ فرقی نمی کنه. یاد دورانی افتادم که ساعت سه نصفه شب پا میشدم که با اینترنت دیال آپ رتبه ام را تو کنکور ببینم.  یاد زمانی که انتخاب واحد داشتیم و صبح زود می رفتیم پشت در کافی نت ها جا می گرفتیم تا برای هشت صبح آماده انتخاب واحد باشیم و یک روز کامل پای کامپیوتر می نشستم تا انتخاب واحد کنم که آخرش هم بیشتر از هفت هشت واحد چیزی گیرم نمیومد. یادش بخیر.  حالا هم زیاد فرقی نکرده. همان سایت های مزخرف و بدون پهنای باند قبلی... مثلا هم یکیشون بزرگترین بانک جهان اسلامه ولی نمیتونه یک سایت درست و درمون داشته باشه. فقط ادعاشون گوش فلک را کر کرده. حالا به هر ضرب و زور و ترفندی بود اولویت مادرم را فهمیدم . در نهایت رسیدم به یک عدد که 431 بود. حالا مونده بودم که آقا این 431 یعنی چی؟ تنها گزینه ای که روی صفحه بود لینک پرینت همین صفحه بود. آخه من بیام یک صفحه  A4 پرینت بگیرم که وسطش نوشته اولویت شما 431 است؟! خب این عدد را حفظ می کنم ! حالا سایت خود سازمان حج هم بالا نمیاد که ببینیم جریان از چه قراره. بعد از مدتی تو سایت خبرآنلاین بود که دیدم با حساب سرانگشتی هر اولویت تو چه سالی ممکنه به حج مشرف بشه. جالب بود. یکی هفتاد سال سن داشت و سال 1400 به حج مشرف میشد. فکرش را بکنید. تا ده سال دیگه چقدر تغییرات که ممکنه تو یک خانواده اتفاق بیفته. من برای یک سالم نمیتونم برنامه ریزی کنم چه برسه برای ده سال دیگه. خب از همین جا ضمن تقدیر و تشکر از تمام مسولین دلسوز و زحمتکش سازمان حج من از همین تریبون استعفای خودم را از ثبت نامی که انجام ندادم اعلام می کنم و به جای سفر به مکه مکرمه که انتظاری حداقل ده ساله می طلبد آمادگی خود را جهت سفر به کشور زیبا و بسیار سالم تایلند که هر هفته پرواز دارد اعلام می کنم.وقتی که برگشتم اگه که دوست داشتید می تونید پارچه نوشته هم بزنید مثلا بنویسید سعیکم مشکور و اون مورد هم مقبول!!! والا با این نون هاشون!

 

2 – مدتی میشه که  به شدت دز کنسرت خونم اومده پایین. خیلی وقت میشه که کنسرت نرفتم. البته باید همین جا از وزارت ارشاد استانمون هم تقدیر ویژه به عمل بیارم که نهایت سنگ اندازی جهت برگزاری هر گونه کنسرت اعم از سنتی و پاپ و راک و متال و هوی متال و رپ و زیر زمینی و روزمینی را انجام میدهد. تمام سایت های موسیقی را چک می کنم ببینم که اینجا هم کنسرتی برگزار میشود یا نه. به این نتیجه رسیدم که در واقع جایی کنسرت برقرار نمی شود الا برج میلاد!!! برنامه کنسرت های برج میلاد و در واقع کشور ایران به شرح زیر است . از علاقه مندان دعوت می شود در هر کدام که می تونستند شرکت کنند و جای من را هم خالی کنند:

با تشکر یک استاد به تمام معنای موسیقی که دلش هوس کنسرت کرده!!!!!

·         کنسرت گروه رومی 21 بهمن  |  سالن همایش های برج میلاد تهران

·         کنسرت احسان خواجه امیری 24 بهمن |  سالن همایش های برج میلاد تهران

·         کنسرت بهنام صفوی 25 بهمن  |  سالن همایش های برج میلاد تهران

·         کنسرت محسن یگانه 25 بهمن |  سالن همایش های برج میلاد تهران

·         کنسرت علی اصحابی 26 بهمن |  سالن همایش های برج میلاد تهران

·         کنسرت مازیار فلاحی 27 بهمن |  سالن همایش های برج میلاد تهران

·         کنسرت بنیامین بهادری 28 بهمن |  سالن همایش های برج میلاد تهران

·         کنسرت گروه آریان 28 بهمن |  سالن همایش های برج میلاد تهران

·         کنسرت گروه رستاک 29 بهمن  |  سالن همایش های برج میلاد تهران

3 - (به سبک و سیاق روشنفکری و جهت با کلاس جلوه دادن خود) مورد سوم حذف شد!!

جسارت بی خیالی یا چیزی شبیه به آن

یکی دو سال پیش سر یکی از پروژه ها بودم تو یک محله ای -که الان دقیقا یادم نیست کجا بود- داشتم با یکی از کارگرها حرف می زدم که یه صدایی شنیدم. شبیه صدای یک پسر بچه حدودا ده ساله بود. با صدای بلندی در حال فریاد زدن بود:

سرویس یخچاااااااال ، تعویض درزگیرِ درِ یخچااااااااال،  تعمیر موتور یخچااااااااال ، سرویس کوووولر ،....بعد از چند دقیقه بود که صاحب صدا را دیدم. همانطور که حدس زده بودم صدا مربوط به یک پسر بچه بود. کمی چاق بود و همین باعث شده بوده صدای بلند و رسایی داشته باشه. به همراه این پسر بچه یک مرد میانسال هم بود. با  یک کیف سامسونت که احتمالا پر از آچار و پیچ گوشتی و انبر دست و پیچ و بست و اینها بود. پسر بچه شخصیتی شبیه حاجی بازاری ها داشت اما مرد بی شباهت به مهندس های ادارات دولتی نبود . البته به غیر از شباهت های زیادی که در چهره  داشتند و خبر از رابطه پدری پسری بین آنها میداد،  یک شباهت دیگه هم با هم داشتند. در چهره هر دو نفر یک غم پنهانی بود... نزدیک من که رسید گفت خدا قوت....تا به خودم اومدم و خواستم جوابش را بدم دیدم که خیلی وقته از من فاصله گرفته. تو این فاصله که به من نزدیک شد و از کنارم  گذشت داشتم فکر می کردم واقعا چقدر تفاوت هست بین شغل ها...چقدر شخصیت افراد با همدیگه فرق داره...چقدر فرق هست بین آن کارمندان رسمی ادارت دولتی که بدون هیچ دغدغه ای حقوق آخر برجشان تضمین شده است با مردانی که توکلشان به خدا و زور بازویشان هست... چقدر زندگی پر و پیچ و خمه....چقدر فراز و نشیب داره...چقدر سخته که هر روز به امید روزی حلال دست پسرت را بگیری از این محله به محله بعدی سر بزنی...دلم می گیره ...

خیلی برام سخته افرادی را ببینم که محترم هستند ولی شغلی ندارند که به اندازه  احترامشان باشد. چقدر سخته پدری را تصور کنم که نتونه به انتظارات همسر و فرزندانش پاسخ بده...چقدر سخته که شب نتونی سرت راحت روی بالش بگذاری...چقدر سخته که هر روز نگران این باشی که فردا چه چیزی در انتظارته...

من به شخصه حس می کنم جزو اولین پیش شرط های ازدواج اینه که یک مرد از آینده شغلی خودش مطمئن باشه...یک مرد به این اندازه از اعتماد برسه که بدونه وقتی ازدواج کرد از پس مشکلات و سختی هایش هم بر میاد...فکر می کنم امنیت شغلی برای ازدواج از فاکتور های اساسیه...ولی مگه میشه تو این شرایط آدم امنیت شغلی دشته باشه؟! مگه میشه مخصوصا این روزها در مورد آینده شغلیت مطمئن باشی؟! خیلی دلم میخواد این روزها پدر و مادر هایی را که حقوق خوبی ندارند و در عوض عیالوار هستند را سیر بزنم. یک کارگر داشتم که حقوق زیادی نداشت اما می گفت نه تا بچه داره....دلم می خواست هر چی از دهنم در میومد بهش می گفتم. بهش می گفتم مرد حسابی من می ترسم که تو این شرایط ازدواج کنم و اونوقت تو با این شرایط مالی نه تا بچه داری...آخه با چه پشتوانه و امیدی بچه دار شدی...اونم نه یکی و دوتا...نه تا...اما نه می تونم سیر بزنمش نه این که بد و بیراه نثارش کنم...چون با این همه مشکلات و سختی ها باز هم کم نمیاره و از راه درستش و کاملا محترمانه داره زندگیش را می چرخونه

برای من سخته که بدون امنیت شغلی اصلا سراغ ازدواج برم... بی رودربایستی می ترسم....می ترسم که از عهده اداره زندگیم بر نیام. اما همه مثل من نیستند....خیلی ها جسارت و شجاعت این کار را دارند...خیلی ها هم به اندازه کافی اعتماد به نفس دارند... مطمئنا اگه همه بخوان دیدگاه من را در مورد ازدواج داشته باشند دولت باید فکری در مورد مقوله ازدواج بکنه!! مثل طرح موفق اعطای یک میلیون  تومان به نوزادان!

چه کسی بت ها را شکست؟

آخرین جلسه ترم قبل زبان ، استاد از تک تک بچه ها خواست تا انتقاد و پیشنهاداتشون را روی یک برگ کاغذ به صورت بی نام بنویسند. اما از اون جایی که من به شخصه آدم رک و روراستی هستم برگه کاغذ را نگرفتم و در عوض به صورت مستقیم حرفم و در واقع انتقاداتم را بهش گفتم. اهل چاپلوسی نیستم که با خودم فکر کنم الان به صورت مستقیم و در برابر بقیه همکلاسی ها این کار را نکنم. راحت حرفم را می زنم. چه تقدیر و تشکر باشد و چه انتقاد.انتقاداتم هم بد نبود. گفتم که به خاطر خصوصیات اخلاقی بیشتر ما ایرانی ها ، بهتره که بعضی چیزها  به اجبار از ما خواسته بشه. به خاطر این که تنبلی در خون ما ایرانی ها هست. مثل وقتی که میگیم بعضی از خصوصیات فطری است به نظر من ایرانی ها هم تبنلی را به عنوان یک خصوصیت فطری و جغرافیایی از بدو تولد در خون  خودشون حس می کنند. در نهایت به استاد گفتم که بهتره که در کنار این کتاب اصلی منابع دیگری را هم معرفی کنید و بعد از بچه ها بخواهید با اجبار و تهدید و به قول معروف به ضرب و زور که اون منابع را مطالعه کنیم. تجربه اش را دارم که ترم هایی که استاد سخت گیرتری داشتیم و استاد تمرین هایی بیشتری بهمون واگذار کرده بهتر نتیجه گرفتم و بیشتر پیشرفت کردم.

در همین فکر ها بودم که دیدم ما ایرانی ها ( وقتی از "ما" نام می برم همان مایِ نوعی است و مسلما استثناهای فراوانی هم هست. پس خواهشا به خودتون نگیرید.) خصلت های عجیب و غریب فراوانی داریم که نمی دونم چرا این قدر در کشور ما مشهوده ولی در دیگر کشورها چه توسعه یافته چه جهان سومی و رشد نیافته این قدر مشهود نیست. از مثال های بارزش که بگذریم مثل نحوه رانندگی کردن و ... می رسیم به موردی که این روزها بیشتر به چشمم میاد.اونم عدم مسولیت پذیریه. یکبار در یک مصاحبه شغلی شرکت کردم و کارشناس محترم از من سوال کرد که به نظر خودت بهترین خصوصیت اخلاقیت چیه ؟ خیلی راحت  و مثل چیزی که برام مثل روز روشن بود گفتم که مسولیت پذیرم. اگر کار و مسولیتی روی دوشم بود خودم را موظف میدونم که تا پایان هم به درستی انجامش بدهم. اگر موفقیت آمیز بود نتیجه تلاش و کوشش من بوده و اگر هم شکست و خرابی به بار آمد باز هم مسولیتش با منه و نه هیچ کس دیگر. به نظر شما این مورد در ما ایرانی ها پیدا میشه یا نه؟ فقط کافیه که نگاهی کوتاه به اطرافمون بنداریم تا مثال های فراوانی در مورد عدم مسولیت پذیری مشاهده کنیم. مثلا در مورد فوتبال . کسانی که فوتبال دوست هستند حتما مصاحبه های بعد از مسابقات را دیدند. مربی تیم شکست خورده شروع می کند به انتقاد. اول از داور بازی ، بعد از زمین کج و نا هموار ، بعد از بازیکنان مصدوم تیم خودش ، بعد از نحوه بازی کردن تیم حریف و ... زمین و زمان را به هم می دوزند تا بار و مسولیت این شکست را از سر خودشون باز کنند و بگویند آقایان و خانم ها مسولیت این باخت روی دوش هر کسی ممکنه باشه غیر از من که مسئولم. اما این مثالی نیست که حس کنم واقعا ما مسولیت پذیر نیستیم. بعد از این همه مدت که بازار سکه و ارز مثل دریای خلیج فارس به شدت نا آرام و مواج بود(!!) بالاخره چشممان به جمال نورانی وزیر اقتصاد روشن شد. حالا ما از این قضیه چه پیش زمینه ایو پیش فرض هایی داشتیم؟! تمام مردم با گوشت و استخوانشون این همه نا آرامی را حس کرده بودند. همه می دونستند که هر روز قیمت طلا و ارز درحال اوج گرفتن است،  اما در اخبار و رسانه ها از بحران اقتصادی اروپا و کم ارزش شدن نرخ یورو و ... می شنیدیم. نمی دونم آن ایمیل به دست شما هم رسیده یا خبرش را شنیده اید یا نه که مدیر شرکت خودروسازی تویوتا - به خاطر نقصی که در یک سری از ماشین هایش بود- در برابر مردم و تمام رسانه ها به رسم ادب و فرهنگ ژاپنی ها تعظیم کرد و به این نحو از تمامی مردم عذر خواهی کرد. در ایران همه از این همه نا آرامی و بی ثباتی خسته شدند و منتظر هستند تا یک نفر بیاید و مسولیت این اوضاع را بپذیرد. نیازی به تعظیم به سبک ژاپنی ها نیست ، با یک قبول مسولیت و عذر خواهی مردم باور می کنند که هنوز کسانی هستند که در راس امور هستند . مجلس هم منتظر حضور تیم اقتصادی دولت در صحن مجلس هستند ولی خبری از آن ها نیست. حالا با این پیش فرض و انتظارات با چه صحنه ای روبه رو می شویم؟!

می بینیم که رییس دولت و وزیر اقتصاد که از قبل حرف های خودشان را با هم یکی کرده بودند در برابر رسانه ها قرار می گیرند و از این می گویند که کی بود کی بود من نبودم! وزیر اقتصاد با همان لحن آرامش که در روز استیضاح داشت در برابر رسانه ها می گوید یک خبرگزاری قیمت طلا و ارز را اشتباه اعلام کرده بوده . رییس دولت هم وقتی می بیند درِِ سفارت خانه انگلیس تخته شده و نمی تواند بگوید کار انگلیسی ها بوده ، خودی ها را نشانه می گیرد و می گوید که مخالفانش بازار سکه و طلا را مواج کرده اند. مانند دوران دبستان نتیجه گیری اخلاقی ما این است که دولت در این زمینه بی تقصیر بوده و هیچ گونه مسولیتی ندارد. این بازار  ناآرام دسیسه عده ای از مخالفان دولت و انقلاب و کسانیست که التزام عملی ندارند....والا

پی نوشت : من همچنان فکر می کنم بهترین خصیصه اخلاقیم  ( آن هم در ایران ) این است که مسئولیت پذیرم.

پی نوشت 2 : کارشناس محترم وقتی از من پرسید که بدترین خصوصیت اخلاقی چیست ؟  گفتم رک بودن و روراستی!!

در جستجوی...

در حالی که همه جای کشور سفید پوش شده  ، مسابقانت تنیس اوپن استرالیا به یک چهارم نهایی رسیده ، قیمت دلار و سکه طلا به رقم های تخیلی رسیده ، هفته های کاریمون به صورت یک روز کار/ یک روز تعطیل در آمده ، بازار موسیقی به خاطر ماه های محرم و صفر به خواب زمستانی فرو رفته ، نمایندگان مجلس در حال اثبات التزامشان به اسلام هستند ، اصغر فرهادی بعد از گلدن گلوب به فهرست اولیه نامزدان فیلم خارجی اسکار راه پیدا کرده و  بارسلونا همچنان رئال مادرید را ناکام می گذاره ،  اینجا اصفهان همه چیز آرومه و من تنها نظاره گر این تغییرات هستم.

داریم به آخر سال نزدیک میشیم. تا چشم به هم بزنیم عید نوروز با همه حاشیه هایش می رسه. هر چقدر به آخر سال نزدیک میشیم حس می کنم یک یا چند کاری هست که باید انجام می دادم ولیهیچ کاری در این رابطه صورت ندادم. حس می کنم از زمان عقبم. چرایش را نمیدونم ولی حس می کنم که باید کاری می کردم که نکردم. با اینکه زمان ها به خوبی نمی گذرند اما به سرعت در حال عبور هستند. چند روز پیش که داشتم با هیچکاره حرف می زدم دیدم اون هم همین حال را داره . می گفت : "میشینم رو به روی تلویزیون اما می بینم این کاری نبوده که باید می کردم. میشینم پشت کامپیوتر اما می بینم این هم اون چیزی نیست که باید انجام می دادم. پشت میز تحریر می شینم اما باز هم به مقصودم نمی رسم. " من هم همین حس را دارم. حس می کنم در حال دویدن هستم. دارم به دنبال چیزی می دوم. چیزی را تعقیب می کنم اما در واقع نمی دانم اون چیزی که به دنبالش هستم چیست یا کیست؟! احتمال دارد آن هم احتمال قوی که به دنبال زمان هستم. زمانی که به سرعت در حال طی شدن است. اما مگه این زمان اون هم در شرایط فعلی چی داره که باید برای گذشتش ناآرام باشم؟!

پی نوشت: جای همه خالی. حتما باغمان را که به خاطر دارید. همان باغی که چندین ماه پیش مفصل در موردش نوشتم. اگر یادتان نمی آید اینجا را بخوانید. در این فصل هیچ برگی به درختان نیست و باغمان بی رنگ شده و شاید جذابیت زیادی نداشته باشد ، اما چند هفته ایست که مرتب به آنجا سر می زنم. با تعدادی از دوستان روزهای تعطیل ( که انصافا آمار روزهای تعطیل هم زیاد است) به آنجا می رویم یک دل سیر پینگ پنگ بازی می کنیم. تقریبا بین چهار تا شش ساعت پشت سر هم در حال بازی هستیم. بازیِ به شدت روحیه بخش و نشاط آوریست. جای همه دوستان خالی


خبر فوری: جدایی نادر از سیمین نامزد دو جایزه از جشنواره اسکار گردید. بهترین فیلم نامه و بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان

به افتخارت اصغر فرهادی

 

 

اگر بخواهیم از ابتدا هفت خان تولید و اکران فیلم را بررسی کنیم باید از زمانی بنگریم که در جشنواره پارسال از جعفر پناهی حمایت کردی و روند تولید فیلمت متوقف شد. اما باز هم صبوری کردی و به راهت ادامه دادی. از همان زمان که پیش از اتمام فیلمبرداری جایزه ای جهت بهترین فیلمنامه گرفتی میشد حدس زد که چه فیلم بزرگی در انتظارمان هست. بعد از آن هم با گرفتن جوایز متعدد از جشنواره های متعدد و معتبری مثل ونیز راهت را ادامه دادی و همه را پشت سر گذاشتی. اکنون تعداد جوایزت به قدری زیاد است که در کسب جوایز از فیلم های مطرحی چون پدرخوانده هم پیشی گرفته ای...خوشحالیم و به خود می بالیم. میشد هم به موفقیت هایت نگاه کرد هم به بی مهری هایی که با تو شد. بی مهری هایی مثل عدم استقبال از برگشتِ دستِ پرت با شیر طلایی جشنواره ونیز... میشود به سیاهی های های سینمای ایران نگاه کرد....میشد به اوضاع نا به سامانش نگاه کرد....میشد به انحلال خانه سینما چشم دوخت....میشد به بدترین دوران مدیریتی در وزارت ارشاد و صدا و سیما چشم دوخت....اما من الان فقط و فقط می خواهم به موفقیت هایی که تو کسب کردی دلخوش باشم....به نام ایران که دوباره در هنر هفتم بر سر زبان ها انداختی دلخوش باشم....حتی به پوشیدن لباس رسمی همراه با کراوات و پاپیون خوشحال باشم... به وقار و آرامشی که حین دریافت جایزه داشتی دل ببندم و  همینطور به انگلیسیِ روان صحبت کردنت ...

اصغر فرهادی بدان که در ایران  ، سینما دوستانی مثل من امروز از ساعت 3 و 4 صبح چشم به تلویزون دوختیم تا ببینیم دستاوردت را ....بدان که اگر ضرغامی و هم اندیشانش موفقیت های تو را به هیچ نمی انگارند برای ما یک دنیا ارزش دارد و وقتی نامت را شنیدیم با صدای بلند و از ته دل خوشحالیمان را ابراز کردیم.

ممنونم فرهادی ...ممنونم تمام گروه " جدایی نادر از سیمین"

 

می ترسم پس هستم

ترس همیشه همراهمون بوده. مثل قانون نمیدونم چندم نیوتن می مونه. ترس هیچوقت از بین نمیره. فقط از نوعی به نوع دیگر تبدیل میشه. بچه که بودم شبیه خیلی از بچه های دیگه از موجودی  مجازی و خیالی ( شاید هم واقعی !) به اسم لولو می ترسیدم. هیچوقت ندیدمش اما همیشه وقتی چراغ ها خاموش میشدند فکر می کردم الان است که لولو ظاهر بشه. نمی دونستم وقتی که لولو ظاهر میشه چه اتفاقی می افته اما همیشه ازش می ترسیدم. وقتی برای بار اول با قطار شهربازی از تونل وحشت عبور کردم و چند تایی شکل و موجود عجیب دیدم چند شکل پیش فرض از لولو تو ذهنم اومد. کمی بزرگتر که شدم و به مدرسه رفتم بحث ترس از روح پیش اومد. مسلما اون موقع روح ندیده بودم ( همانطور که هنوز هم ندیدم!) اما با همکلاسی ها در موردش زیاد حرف می زدیم...هر کسی هم به دروغ از تجربیات و دانسته هایش از روح حرف می زد. به دبیرستان که رسیدیم بحث جن پیش اومد. این که جن وجود داره و در کنارمون هست و با ما زندگی میکنه و چه بلاهایی که سرمون نمیاره! یکی می گفت یکی از فامیل هاشون با جن ها در ارتباطه...یکی دیگه گفت یکبار تو حموم جن دیده! یکی دیگه می گفت من یکبار یک انسان با سم دیدم...حتی در دانشگاه هم یکی از استادنمون تعریف می کرد پیش جن گیر رفته و جن ها آینده اش را پیش بینی کرده اند. وقتی در مورد یک چیزی هم زیاد حرف وبحث بشه ناخود آگاه میاد در پس زمینه ذهنمون جا خوش می کنه و شب و روز به فکرش می افتیم. یا حتی شب ها خوابش را می بینیم. بعضی وقت ها این ترس مایل میشد به سمت استرس ...یادم میاد گاهی اوقات چقدر از کم شدن معدل در مدرسه یا افتادن درسی سه چهار واحدی در دانشگاه می ترسیدم. موارد دیگری هم برای ترسیدن هست. مثل موش و سوسک و گربه و سگ و ... که اینها بیشتر مربوط به خانم ها میشه. یعنی برای من پیش نمیاد که با دیدن موش یا گربه بترسم. به روح هم زیاد اعتقادی ندارم. با جن ها هم ارتباط مسالمت آمیزی دارم! شب ها هم حس نمی کنم بختک به سراغم اومده. حتی با دیدن وحشتناک ترین فیلم  ها اون هم در ساعت دو نصفه شب در خانه خالی هم اونقدر که باید نمی ترسم.یا حتی در خواب هم نمی ترسم مثل آن شبی که تیرباران شدم. ترس و استرس و وحشت خیلی وقته سراغم نیومده.

حس می کنم که یا به شدت شجاع شدم یا به شدت بی خیال . هر چقدر فکر می کنم موقعیتی نبوده که با پیش آمدن آن پا به فرار بگذارم. خیلی ها از تجربیات ترسیدن هایشان تعریف می کنند. مثل اطرافیانم به خصوص نسل اول و دوم از روزهای جنگ و شب های بمباران می گفتند. از زمانی که هر کسی با شنیدن آژیر خطر پا به فرار می گذاشت. یا آن دوستی که در جنگل های شمال خرس دیده بود. یا یکی از اقواممان که سال ها قبل در زمستان توسط گرگ ها محاصره شده بود. یا خیلی از موارد دیگری که بقیه تجربه اش کرده اند. بعضی وقت ها حس می کنم حس ترسیدن هم حس خوبیست. آدمی با یک جیغ و فریادی که از ترسیدن می کشد تمام انرژی و هیجان و حس های تلنبار شده وجودش را خالی می کند. وقتی که وجود آدم هم خالی شود راحت تر گام بر می دارد. حالا که به جنگ و خرس و گرگ دسترسی ندارم دوست دارم هیجان ترسیدن هر چقدر هم مصنوعی را تجربه کنم.دوست دارم برای یکبار هم که شده بانجی جامپینگ را امتحان کنم و از ته دل فریاد بکشم...جایی خواندم که بعضی از شرکت های خارجی کارمندانشان را مجبور می کنند که هر شش ماه یکبار با آن کش قطور از بلندی بپرند و خودشون را خالی کنند.یا حتی رولر کوسترهایی که در شهربازی های دیگر کشور ها هست...اینکه چه طور اتفاق بیفتد زیاد مهم نیست اما دوست دارم برای یک بار هم که شده بترسم و حسابی جیغ بکشم...

 

فاخته بزرگ

تصور کردنش سخت است اما اگر بخوام به چیزی تشبیهش کنم ، مثل این می ماند که فرامرز پایور بگوید که من سنتور می زنم اما تو به اسم خودت آلبوم را بیرون بده...یا  مثلا انشتین به من بگوید یک  فرمول ساخته به نام e=mc2 و میخواهد  به نام من در مجلات معتبر منتشر بشود...یا جی کی رولینگ به من ایمیل بدهد و بگوید یه کتاب هفت هشت جلدی به نام هری پاتر نوشته و میخواد به نام من چاپ بشه. این شرط را هم بگذارند که بعد از مدتی بر می گردند و امانتیشون را پس می گیرند... در واقع بعد از مدتی به همه می گویند که آن آلبوم ، آن فرمول وآن کتاب به نام خودشان بوده ولی به صورت امانت دست من بوده. مسلما بدون هیچ قید و شرطی می پذیرم. هر کسی هم جای من باشد همین کار را می کند...فکر این همه محبوبیت و معروفیت و مقبولیت هر چند زمانش هم اندک باشد هر کسی را وسوسه می کند... هر کسی در زندگی برای خودش سمبلی دارد. مثلا من بارها با خودم فکر کردم فرامرز پایور آخرین جایگاهیست که من می تونم روزی بهش دست پیدا کنم. یا در زمانی که درس می خواندم همیشه چهره و رفتار دکتر حسابی را برای خودم تجسم می کردم.در وبلاگ نویسی هم وبلاگ جوگیریات الگوی من بوده و هست. زمانی که بابک اسحاقی عزیز گفت که میخواهد یکی از داستان هایش را در وبلاگ من منتشر کند حس کردم  به جای فرامرز پایور یا انشتین یا جی کی رولینگ ، برای چند روزی من هم می تونم  بابک اسحاقی باشم.

این فرصت گرانقدر هفته پیش نصیب من شد و حالا به عنوان یک خاطره فراموش نشدنی و به عنوان بزرگ ترین افتخار این وبلاگ به آن می بالم.

دوستان عزیزی که فکر می کردند احتمالا من عاشق شدم و اسیر و گرفتار و بدبخت و بیچاره و از این حرف ها باید عرض کنم من در این زمینه بی تقصیرم. هر چی بوده همان بابک عزیز بوده!!!در ضمن تمام حقوق مادی و معنوی این اثر گرانقدر( طبق قرار قبلی)  به میزان مساوی بین ما دو نفر تقسیم خواهد شد!

شرح کامل ماجرا را اینجا بخوانید...

دچار تا نشوی ... ( داستان )

 

آدم وقتی عاشق می شود دیگر دلش دست خودش نیست  

عشق  گفتنی نیست ... چشیدنی است 

باید لمسش کرد . 

عشق اینطوری نیست که وقتی عاشق شدید بروید برای دوستتان تعریف کنید 

باید صبر کنید تا دوستتان هم عاشق بشود  آنوقت بگویید : فهمیدی ؟ 

آدم وقتی عاشق می شود توی خیابان توی دانشگاه و سر کلاس و حتی توی خانه موقع تلویزیون تماشا کردن صورت عشقش را می بیند و مدام  یادش می افتد . 

آدم وقتی عاشق می شود ... 

 

ادامه نوشته

1 _ خداحافظ همین حالا

-         به زودی میمیری و خیال همه ما هم راحت میشه

-         میدونم. مرگ برای همه هست. فقط دیر و زود داره. اما وجدان من راحته که هیچ خلافی نکردم. گرچه پاک و خالص نبودم اما در این مورد مطمئنم که بی گناهم

-         از این حرف ها زیاد زدی...دیگه وقت رفتنه.( در حال فریاد زدن )سربازها...ببندینش به تیر

-         من می خوام چشم هام باز باشه. می خوام تا آخرش را ببینم

-         (با نیشخند)بگذارید چشم هاش باز باشه.سرباز... تو بیا جلو. سلاحت را آماده کن و منتظر دستور باش

-         فقط یکی را می گذارید که تیر اندازی کنه؟کم نیست؟شاید با یک تیر نمردم.

-         اونش به تو ربطی نداره. ( رو به جمعیتی که در سالن نشسته اند)بنا به درخواست دادستان و تایید قضات عالی این متهم برای خلافی که کرده به تیرباران محکوم شده است. این دستور همینک به اجرا در می آید. متهم اگر حرفی داری بزن

-         نه حرفی نمانده...آماده ام

-         سرباز... آماده . با صدای من. شلیک

-         بنگ...

روی زمین افتادم اما هنوز جون داشتم. افسر فکر کرد که مُردم. عده ای هم خوشحال شدند. افسر خطاب به سرباز گفت با اینکه تازه کار بودی خوب هدف را زدی( پ نه پ می خواستی از این فاصله تیرش به خطا هم بره).  نمی دونم شاید هم مرده بودم و روحم بود که داشت بقیه ماجرا را می دید. دو تا پای من را دو سرباز گرفتند و بردنم. در حالی که روی زمین سنگلاخی داشتم کشیده می شدم  با خودم فکر می کردم که چرا هنوز جون دارم؟ اگر تیر خوردم چرا دردی ندارم؟ حالا بعد از مرگ من چی میشه؟ چه بلایی سر سنتورهام میاد؟!! تو همین فکر ها بودم که از خواب بیدار شدم.

خواب دیشبم بس عجیب و مرموز بود . خوابی بود که نزدیک های صبح دیدم و احساس می کنم تعبیر خاصی داره. اما از تعبیر خواب چیزی نمی دونم. مونده ام اگر قرار بود توی خوابم بمیرم چرا تیرباران؟ مگه هنوز کسی را تیرباران هم می کنند؟چرا فقط یک تیر به من شلیک کردند؟ جرمم چی بود؟ چرا خودم می دونستم که بی گناهم اما عده ای بودند که مرا مقصر می دونستند. نمی دونم...

 

2 _ با هزاران دهن کجی

احتمالا در جریان هستید که من تمام قبوض خانه را از طریق اینترنت می دهم. تا حالا هم تو این چند سال مشکلی پیش نیومده بود. اما از سه شنبه تا حالا تمام خط های موبایلمان قطع شده. هر کاری هم می کنیم وصل نمی شود. با هزاران لبخند    سامانه 09990 را می گیرم بلکه خبر خاصی بشود. اپراتور محترم می گوید سیستم نقص فنی پیدا کرده و عده زیادی این مشکل را دارند. می گویم عجب... به دفاتر خدمات ارتباطی سر می زنم. می گوید سیستمم قطعه نمی تونم کاری بکنم. میگم به دفاتر دیگه سر بزنم مشکل حل میشه. میگه تمام دفاتر همین مشکل را دارند.  کابل فیبر نوری قطع شده و این مشکل پیش آمده. معلوم هم نیست کی مشکل بر طرف می شود...می گویم عجب...( یاد قطع شدن پیامک ها بعد از انتخابات و گیر کردن کابل فیبر نوری به لنگر یک کشتی  افتادم) .صبح ها از ساعت 7 تا 10 با گوشی هر جا را بگیریم یک آهنگ یکنواخت پخش می کند...باز هم عجب...این همه بی مسولیتی و درماندگی ما مشترکین به کنار...این که نمی تونم به کسی زنگ بزنک یا جواب اس ام اس کسی را بدهم هم به کنار...نکته جال اینجاست که به خاطر قطع و وصل خط روی قبض بعدی هزینه ای معادل دو هزار تومان هم از ما می گیرند...عجب

چه شد که این شد؟

تند راه می رفتم. همیشه عادت دارم که تند راه بروم. زمانی که در دانشگاه بودم همیشه از این دانشکده به اون دانشکده تند تند راه می رفتم. از جایی که از اتوبوس دانشگاه پیاده می شدیم تا دانشکده ما، مسافتی بیش از یک کیلومتر راه بود. عادتم بود که سریع این مسافت را طی می کردم (تصور کن اصلا به زیبایی های بصری دانشگاه وقعی نمی نهادم!!).کلاس هایم را طوری بر می داشتم و  جوری برنامه ریزی می کردم که کمترین زمان تلف شده را داشته باشم. اوایل سخت بود و راه و چاهش را بلد نبودم. اما وقتی که به قول معروف سال بالایی شدم همه چیز دستم بود . صبح پا میشدم می رفتم دانشگاه. دیگه حوصله ایستادن توی صف صبح های سرویس را هم نداشتم. یک راست می رفتم سوار اتوبوس می شدم. یا جا گیرم میومد یا نمیومد. زمانی که از دانشگاه بر می گشتم سر دروازه دولت پیاده می شدم و باز هم تند تند راه می رفتم تا می رسیدم به ایستگاه اتوبوس هایی که به سمت خونه مون می رفت. قبل از ورود به دانشگاه فکر می کردم این چهار سال ممکنه خیلی بیش از اون چیزی که به نظر میرسه طول بکشه. ولی وقتی رفتم دانشگاه ترم اول نفهمیدم زمان چه شکلی سپری شد که ترم تموم شد و  به امتحانای پایان ترم رسیدیم. چهار سال دانشگاه خیلی زودتر از اون چیزی که در ذهن داشتم تموم شد. خیلی زودتر. حالا که چند سال از فارغ التحصیلیم می گذره می بینم که واقعا غیر از رفتن به دانشگاه و سر کلاس ها رفتن و امتحان دادن و پاس کردن دروس ،کار دیگه ای انجام ندادم. می رفتم دانشگاه و سریع بر می گشتم. همین...

 

تا حالا چند باری پیش اومده که سر کلاس زبان ( مخصوصا این اواخر که صندلی داغ برگزار می کنیم) از همدیگر بپرسیم بزرگترین پشیمانی زندگیتون چیه؟  برای بعضی ها میشه حدس زد....حتی تو بچه های وبلاگی هم می تونم حدس بزنم که  هر کسی چه چیزی بزرگترین پشیمانی زندگیش به حساب میاد...یکی از این پشیمانه که چرا زن گرفته و  ازدواج کرده؟ ( واقعا چرا؟!آره دقیقا با تو هستم!!) ...یکی دیگر فکر می کنه  چرا سر این شغل و کار مزخرف همچنان داره جون می کنه؟ .. یک نفر دیگه فکر می کنه چرا از زمانی که در اختیار داشته درست استفاده نکرده....یکی دیگر فکر می کنه به هیچ وجه نباید این رشته دانشگاهی -که از اون فارغ التحصیل شده - را انتخاب می کرده...اون یکی فکر می کنه چرا به تنها خواستگارش جواب منفی داده...دیگری فکر می کنه که قدر لحظه های با ارزشش را ندونسته...یکی دیگه افسوس این را می خوره که از با هم بودن هایش فقط خاطره باقی مانده...

برای من همیشه و همیشه  (البته تا به امروز) بزرگ ترین پشیمانی زندگیم این بوده که از چهار سالی که در دانشگاه بودم درست استفاده نکردم. نه شغل درست و حسابی داشتم( کارهای پاره وقت داشتم اما نه آن طور که باید و شاید) نه کلاسی می رفتم...نه هنری یاد گرفتم...نه در جهت رشته ام به تخصص ام چیزی اضافه کردم...کلا حس می کنم این چهار سال زمان تلف شده ای بوده...نه اینکه رشته دانشگاهیم را دوست نداشتم که اتفاقا زمانی معدلم بالا اومد که دروس تخصصیم آغاز شد. اما نمی دانم از تمام آن بعد از ظهر های بیکاری چه بهره ای بردم...به قول شاعر عمر گران می گذرد...

حالا شما ها بگید ...بزرگترین افسوس زندگیتون برای چه چیزی بوده؟... تمامش تجربه ای برایمان میشود که... که سعی کنیم  افسوس دیگران به افسوس هایمان اضافه نشود.

آرامش در آرامستان

اگر همه جای مملکتمان این روال را داشت مطمئنم الان نه تنها جهان سومی نبودیم بلکه شاخ کشورهای توسعه یافته بودیم.

متاسفانه تا به امروز چندین و چند بار گذرم به مدیریت و امور اداری باغ رضوان ( همون بهشت زهرای تهرانی ها) افتاده و هر بار هم بیشتر لذت بردم. از این همه برنامه ریزی و پشتکار مسولینش. همه چیز سر جای خودش است. همه کارمندان سر کارشان هستند و لنگ امضای این و آن نمی مانی. از غسالخانه گرفته تا انجام امور اداری همه کار تو را راه می اندازند. هیچ کسی سنگی جلوی پایت نمی اندازد. با یک تلفن ساده می توانی هماهنگی لازم برای آمدن امبولانس و حفاری قبر را انجام بدی. وقتی به غسالخانه می رسی به پیشوازت می آیند و تو را همراهی می کنند. یک خط زرد رنگ  روی زمین کشیده شده که تو را مستقیم به قسمت اداری راهنمایی می کند. در بخش اداری ، هم دستگاه خودپرداز هست هم بانک و هم دستگاه کارت خوان. دستگاه کپی هم که لازمه و یک نفر آماده است تا به هر میزان که نیاز داشته باشی برایت کپی بگیرد. هر بخش که میروی یک نفر هست که تو راهنمایی کند. بدون کمترین سردرگمی کارهایت را انجام می دهی. درب تمام اتاق ها باز است و منتظر هیچکسی نیستی که جلسه اش تمام شود. پای برگه های مختلف فقط و فقط به امضای یک نفر نیاز داری که آن نفر هم با روی خوش و بدون کمترین فوت وقت پای برگه ها را امضا می کند. سوال که می پرسی جوابت را کامل می دهند . پس از سپری شدن دقایقی و تکمیل شدن مدارک می گویند همه کارها را خودشان انجام می دهند.  بعد از غسالخانه هم یک ماشین با امکانات کامل و چند نفر نیرو همراهیت می کند و تا کارت تمام نشده باشد نمی روند. همه می دانند مسولیتشان چیست ، می دانند باید چکار کنند و بدان عمل می کنند . بدون هیچ تذکر و حتی چشم داشتی. شبیه داستان های باور نکردنی...

هم خوشحال می شوی هم نارحت. خوشحال از اینکه در این ملکت درب و داغان و تا گردن در مرداب بوروکراسی فرورفته یک ارگان دولتی هست که آنچه را باید انجام دهد تمام و کمال انجام دهد. خوشحال میشوی که می بینی اگر بخواهند و بخواهیم می توانیم. می توانیم از تمام ظرفیت هایمان استفاده کنیم. ناراحت از اینکه چرا باید زمانی که به انتهای کار می رسیم کارهایمان درست و درمان باشد. چرا از همان بدو تولد به همین شکل و روال عمل نمی کنیم. چرا فقط باید قبرستان هایمان درست کار کنند. به قول یکی از اقوام چون می بینند فرصت هیچگونه اهمال کاری ندارند. چون می بینند اگر کوتاهی کنند با آن ها تمام و کمال برخورد می شود.

فرهنگ خودمان در این بخش را هم دوست دارم. وقتی همه از موضوع فوت یک نفر با خبر می شوند کار و زندگیشان را رها می کنند و به کمک بازماندگان می روند. هر کسی مسولیت یک بخش را در دست می گیرد. بازماندگان را رها نمی کنند. این حرکات و رفتاری که به معنای واقعی کلمه خودجوش است در خیلی از موارد دیده نمی شود. در عروسی ها که نگاه بکنیم هم اینطور نیست. خیلی ها نمی آیند. خیلی ها شانه خالی می کنند.کینه ها و کدورت های قدیمی هم پابرجاست. اما در فوت یک نفر نه. کدورت ها بر طرف می شود. همه کمک یکدیگر می کنند و واجب می دانند که باید باشند. همین بودن هاست که مهمه. همین دور هم بودن ها. همین جو صفا و صمیمیتی که هست. دقیقا در این مورد هم باید هم خوشحال بود و هم ناراحت . به همان دلایل قبلی. ای کاش همیشه همین طور رفتار کنیم

 


پی نوشت: از تمام کسانی که کامنت گذاشتد و تسلیت گفتند و هم کسانی که زنگ زدند و همدردی کردند صمیمیانه ممنونم . لطف کردید. امیدوارم در شادی هایتان جبران کنم. خواهش می کنم برای اینکه سنگ تمام گذاشته باشید برای تمام رفتگان یک فاتحه بخوانید...

عمه ام...

امشب دیگر از آن همه سِرم  خبری نیست

امشب دیگر از آن همه لوله های عذاب آور خبری نیست

امشب دیگر درد نمی کشی

امشب دیگر آرامش داری

آسوده بخواب ...

حج - (2) صدای سازم همه را کر کرده

در ادامه بازدید از حاجی های تازه برگشته ، هفته قبل به همسایه دیوار به دیوارمان سر زدیم. از دوران کودکی تا به حال با هم همسایه بودیم. این همسایه مان سه پسر داشت که از کودکی با هم بزرگ شدیم. و حالا فرزند بزرگشان که ازدواج کرده( البته هر سه نفرشان ازدواج کرده اند) و بچه شش هفت ساله ای داره به سفر حج رفته. به علت کثرت بازدید کننده و همچنین فضا! آقایان در یک طبقه پذیرایی می شدند و خانم ها در طبقه دیگری. در این طبقه که ما بودیم اتفاق خاصی نیفتاد و همان بحث های همیشگی...چقدر تاخیر داشتید؟ اونجا مکان مناسبی داشتید؟ آب و هوا چه طور بود؟ رفتار شرطه ها با شما چطور بود و ... بعد از حدود چهل و پنج دقیقه برگشتیم. نکته جالب این بود که در حین برگشتن حاجی گفت زمان شاممان هنوز معلوم نیست و وقتی معلوم شد حتما شما را هم خبر می کنیم ( یا هنوز زمان شامشان معلوم نشده و یا ما از لیست مهمان ها خط خوردیم!!)

اما وقتی برگشتیم خونه بود که مادرم گفت بیا تا برایت تعریف کنم کجا چه خبر بود! من یک صلواتی فرستادم و گفتم باز هم کسی کِیسی را برای ازدواج معرفی کرده ؟ گفتند نه خیر. اما در منزلشان که بودیم یکی از عروس ها پرسیده بود که: ( از اینجا به بعد را به صورت دیالوگی ادامه می دهیم)

- عروس شماره 1 :  این که سنتور می زنه کیه؟ پسر شماست؟

- مادرم: بله . پسرم هستند. صداش اذیتتون می کنه؟

- عروس شماره 2 : نه خیر. اتفاقا نمی دونید چقدر لذت می بریم. من تا صدای سنتورش میاد یک چایی می ریزم و میرم تو حیاط می شینم و گوش میدم

- عروس شماره 3 : اتفاقا من با صدای سازشه که آرامش می گیرم. صدای سنتورش آرامش بخشه.

- مادرم: اتفاقا این هر وقت می خواد ساز بزنه میره در اتاقش و پنجره ها را می بنده و هر سوراخ سمبه دیگه ای که هست را هم می پوشونه که صداش بیرون نیاد!

- عروسان ( جمع سه عروس) :نه بهش بگید در را باز بگذاره. ما می خواهیم صداش بهتر بیاد. اصلا بگید بیاد تو حیاط بزنه!

حالا من را میگی . با هر جمله ای که مادرم می گفت آی ذوق میکردم آی ذوق می کردم. دقیقا با هر کلمه فکم دو سانت بازتر میشد ( دقیقا دو سانت . با خط کش اندازه گرفتم !)احساس می کردم که دیگه در حد فرامرز پایوری ، پرویز مشکاتیانی چیزی هستم! آدمیزاد همیشه طرفدار نقد سازنده است!و چقدر افسوس خوردم که چرا این همسایه دیوار به دیوارمان به جای سه تا پسر حداقل یک دختر ندارد!!!

 *******

2-  رفیق خوب را میشه به خیلی چیزها تشبیه کرد. مثل سلامتیست که گفتم اگر نباشد تازه قدرش دستت می آید. رفیق هم همینطوره. تا یک رفیق خوب نداشته باشه نمی تونی این نعمت را درک کنی و اگر هم داشته باشی وقتی یک مدت ازش دور باشی  تازه جای خالیش را احساسش می کنی.فکر می کنی همیشه یک چیزی کم داری. نشانه اینکه بدونی چقدر رفیق خوبی برای دیگران بودی اینه که ببینی در نبودت چقدر دیگران دلتنگت می شوند . ممکن است روزهای خاصی را تو به یاد نیاوری اما چون وجودت برای دیگران مهم است دیگران به یادت هستند.

 

علیرضا خان تازه دایی شده هم برای من( و قطعا خیلی های دیگر) حکم یک رفیق درجه یک را در این بلاگستان دارد. که اگر یک روز نباشد حسابی دلتنگش می شوم. گر چه اندکی عقلش ناقص است و پیش از بیست سالگی ازدواج کرده اما همه جور دوستش داریم. من با دوستان حقیقی ام یک رسمی داریم که اول از شخصی که تولدش است یک شام درست و حسابی می گیریم و بعد هدیه اش را می دهیم.اما ما که به علیرضا دسترسی نداریم پس نه می توانیم شامی بگیریم نه هدیه ای بدهیم. این به اون در!!! اما شبنم پیشنهاد خوبی داد و به عنوان یک طراح و مغز متفکر وارد عمل شد و من هم مجری طرح بودم. در هر صورت یک هدیه ای به صورت مشترک آماده کردیم که در ادامه مطلب تقدیم می کنیم.

همه جوره تولدت مبارک خان دایی   :)

 

 

ادامه نوشته

حج   -  (1)حج بی انتها

بعد از کلی اتفاق و حاشیه ( تاخیر پروازها ، روابط تیره و تار عربستان و ایران و ...) زمان برگشتن حجاج از راه رسید. امسال بر خلاف سال قبل هم حاجی داشتیم و هم حاجیه...بازدید از حاجی ها کلی رسم و رسوم دارد که هنوز که هنوز است باید کامل اجرا شود .اول باید به بازدیدشان بروی و بعد آنها برای شام دعوتت می کنند و بعدتر ها خود حاجی و یا حاجیه جواب بازدید تو را می دهند و مهمانت می شوند. دوباری که رفتم بازدید هر دوبار حاشیه و مرور خاطراتی جالب داشت. داستان اول که مربوط به یک خاطره قدیمی  و اندکی تلخ است را الان میگویم و حاشیه جالب  و کمی طنز بازدید دوم را دو روز دیگر...

حاجیه خانمی که تازه از سفر برگشته بود دختر عمویم بود. اتفاقا هر از چند گاهی ( سالی یک بار!) اینجا را می خواند. زمانی که حاجی یا حاجیه از اقوام باشد زمان و بستر مناسبیست برای تعریف کردن خاطرات. خاطرات اقوام حاجی شده. اما یک خاطره است که هر باز تکرار می شود و هر بار همان حس قدیمی در وجودت القا می شود. من پدربزرگم را هرگز ندیدم. تمام پیشینه ذهنی من از پدرِپدرم مربوط به خاطراتیست که پدرم از آن دوران تعریف می کند و تعداد خیلی محدودی عکس. پدرم تعریف می کرد که حج رفتن پدربزرگم هفت ماه طول کشیده. باور کردنش سخته. هفت ماه تمام باید کار و زندگی و خانواده ات را رها کنی و  مشقات فراوان مثل نشستن طولانی مدت روی شتر را تحمل کنی تا بتوانی حاجی شوی. و خب مسلم است در آن دوران هزاران مشکل برای آدمیزاد اتفاق می افتد. مثل بیماری ها ، کم آوردن پول و گم کردن راه و .... . فقط کافیه تصور کنید الان طی هفت ماه چه کارها که نمیشود کرد. می توانی کل اروپا و آمریکا را یک دل سیر بگردی...یا مثلا یک و نیم ترم دانشگاه را پشت سر بگذاری .در آن دورن حاجی شدن واقعا کار سختی بوده. اما خاطره اصلی به پدر پدر پدرم برمی گرده .یعنی جد خاندان ما. سالها پیش بوده که جدمان تصمیم می گیرد با تعدادی از دوستان و هم محله ای ها به حج بروند. زمان زیادی هم مسلما لازم بوده. مثلا هشت ماه. بعد از این مدت که این کاروان بر می گردند خانواده همه حاجی ها خوشحال بودند غیر خانواده جد ما. همه چیز در مکه درست پیش می رفته و اعمال یکی پس از دیگری انجام می شده که طبق شنیده ها از همراهان ، بین صفا و مروه جد ما می نشیند که کمی استراحت کند. هندوانه ای هم داشته اند که تصمیم می گیرد بخورد تا هم نفسی تازه کرده و هم برای ادامه حرکت نیرویی داشته باشد.همراهان که همچنان در گذر بین صفا و مروه بودند به جدمان می گویند آنها راهشان را ادامه می دهند و سری بعد با هم همراه می شوند. اما بعد از این خداحافظی بوده که دیگر از پدر پدربزرگم خبری نمی شود .یک رفت و برگشت که می روند می بینند دیگر آتجا خبری از جد ما نیست. آنها کمی دنبال جدمان می کردند، کمی منتظر می شوند ، به مراکز درمانی آن اطراف هم سر می زنند ولی خبری نمی شود. احتمال می دادند که تا آخر شب یا فردا جدمان به محل اقامتشان بر می گردند اما دیگر خبری نمی شود که نمی شود. و این پرونده ایست که هیچوقت مختومه نشد.

هر بار در همین موسم های حج می شود که خاطره گم شدن جدمان در یک سرزمین غریب را می شنویم و تجدید خاطره ای می شود با آن حس نا خوشایند. تجسمش هم سخت است.  اینکه  در یک سرزمینی باشی که زبانشان را نمی فهمی ، دوست یا آشنایی هم نداری و پول چندانی هم نداشته باشی. هیچوقت دوست ندارم چنین شرایطی را تجربه کنم. همین تصور کردنش هم دل آدم را میلرزونه. با حالا که مقایسه می کنم می بینم هفت هشت ماه شده سی چهل روز...شتر و الاغ جای خوشان را به هواپیماهای فرست کلاس داده اند ... چادر های محقر به هتل های چند ستاره و نان و خرما به انواع و اقسام غذاها با دسر . اگر این همه بنر وپارچه نویسی و گل و ...برای سختی هایست که حاجی امروز کشیده پس برای حاجی های دیروز چه باید می کردیم؟

بسیــــ (رنـ) ج

لطفا به ادامه مطلب نروید

ادامه نوشته

پخش جوایز بین خودمون یا تقدیر از همدیگر

هفتمین کنفرانس بین المللی روابط عمومی ایران

جناب آقای دکتر...

مدیر محترم روابط عمومی شرکت....

با اهدای سلام و تحیت

برگزاری شکوهمند هفتمین کنفرانس بین المللی روابط عمومی ایران و جشنواره روابط عمومی های برتر کشور به پاس ارج نهادن به مساعی بی وقفه روابط عمومی های کشور اقدام ارزشمندی است که با همت دبیرخانه دایمی کنفرانس بین المللی  روابط عمومی ایران و موسسه کارگزار روابط عمومی و با مشارکت واحد های روابط عمومی های کشور برگزار گردید.

از این رو با توجه به احراز رتبه اول در حوزه مدیر روابط عمومی  توسط آن روابط عمومی مراتب تشکر و قدردانی  خود را از حسن انجام مسولیت  در قبال اهداف برگزاری این جشنواره اعلام می دارد.

امید است با همت و تلاش بیش از پیش حضرتعالی و همکاران ساعی در روابط عمومی شاهد شکوفایی و اعتلای صنعت- هنر روابط عمومی در کشور باشیم.

 


  • در این لوح تقدیر چند بار از واژه " روابط عمومی " استفاده شده است؟
  • در کنفرانس ها چگونه میشود رتبه اول به دست آورد؟
  •  در این کنفرانس- جشنواره دقیقا کی از کی تقدیر کرد؟!
  • تعریف واژه بین المللی چیست؟
  • چگونه و توسط چه کسی مشخص شد که این کنفرانس – جشنواره شکوهمند برگزار شده است؟ 

 

آن دو چشم گیرا

خیلی آروم و ساکت رو به رویش نشستم. با هر دو چشمش زل زده تو چشمام. نگاه نافذ و گیرایی داره. مات و مبهوت دارم نگاهش می کنم. البته زیاد بهش خیره نمیشم اما حس می کنم زبونش را هم برام در آورده. حتی با یک لبخند سردی هم ازم استقبال کرده جوری که تمام دندون هایش پیداست. داره مسخره ام می کنه. مگه من چیکار کردم. موندم چشم های نافذش را باور کنم یا دهن کجی را که برام می کنه  . حس می کنم الانه که جفت پا بیاد تو صورتم. مدام نگاهم از چشم ها و دندون ها و زبونش به پاهاش در رفت و آمده . نگرانم. حس بدی دارم. حس یک غریب که وارد یک پارتی شلوغ شده که همه تو اون پارتی با هم آشنا هستند. معذب  این طرف و اون طرف را نگاه می کنم. موندم که از کجا شروع کنم . اصلا چطوری شروع کنم. نه.... من تواناییش را ندارم. در افکار خودم غرق بودم که ندایی آمد: خانم ها ، آقایون ، بر و بچ بفرمایید...

ادامه نوشته

دلش گرفته

صبح به صبح که می خوام از خواب بیدار بشم دنبال چیزی می گردم که دلم را بهش خوش کنم. اون روزها که دانشگاه می رفتم دلم را به این خوش می کردم که کلاس هام زود تموم میشه و بر می گردم خونه یا فردا کلاس ندارم و می خوابم. بعد که دانشگاه تموم شد روزها را شمردن تا رسیدن به جمعه یا حتی یک روز کاری خلوت و بی دردسر تبدیل به دلخوشیم میشد. جایی خوندم که اگه انسان چیزی برای دل خوش کردن نداشته باشه میمیره. گاهی میشه دلت را به چیزهای کم و کوچک خوش کنی و گاهی دنبال دلیل مهم تر و بزرگ تری می گردی. گاهی وقتی صبح از خواب بیدار بشی و ببینی یارت کنارت هست به اندازه یک دنیا خوشحال میشی. ولی وای به حال روزی که دلیلی پیدا نکنی.

اما فقط ما انسان ها نیستیم که نیاز داریم دلمون را به چیزی خوش کنیم. گاهی همین شهر هامون هم دوست دارند دلشون را به چیزی خوش کنند. تهران به برج آزادی و میلاد دلش را خوش می کنه. تبریز به ائل گلی . شهرهای شمالی و جنوبی به دریا . اصفهان به... دیگه داره یادمون میره که اصفهان خیلی وقته که دلش را به چیزی خوش نکرده. همیشه عادت داشت دلش را به آبی خوش کنه از میان وجودش عبور می کرد و زندگی را با خوش به همراه می آورد. خیلی وقته بیرون که میایم و می بینم به جای آب روان باید به ترک های ریز و درشت کف_ کویر_ رودخانه نگاه کنیم دلمون برای شهرمون می سوزه. انگار که نه قطعا یک چیزی کم داریم. خیلی وقته که دریغ شده ‌    اون روحی که باید در کالبد این شهر دمیده میشد. دیگه نیاز نیست برای رفتن به وسط رودخونه مدت ها در صف قایق های پارویی بایستی تا نوبتت بشه و کلی پول بلیط بدی. می تونی راحت دست هات از سرمای روح این شهر  تو جیبت فرو کنی و بدون نیاز به قایق و پل راحت وسط رودخونه بری. بری اون وسط به پل ها نگاه کنی و ببینی که اون ها هم بی روحند. دیگه کسی نمیره زیر پل ها و بزنه زیر آواز. دیگه از دوربین های عکاسی خبری نیست که جلوی پل ها صف ببندند و از انعکاس زیبایی پل ها توی رود عکس بگیرند.دیگه کسی به تابلو های شنا ممنوع هم توجهی نمی کنه. انگار خدا هم با ما قهر کرده که بارون هم از ما دریغ شده.

خیلی وقته دلمون گرفته . نه به خاطر خودمون . برای  دل_ گرفته ی شهرمون ...

 

پی نوشت: بعد از آخرین وعده که پانزده شهریور بود قرار شد نیمه آبان باز هم زاینده  رود پر آب بشه. دعا کنید این باز دیگه خشک نشه...

پیر نشی جووووون

پیر شی جوووون. همیشه فکر می کردم به جای دعا دارند بهم فحش میدهند. دارند مرا به دورانی پر درد و رنج دعوت می کنند. به دنیا و روزهایی که شاید برایش هدف تعریف نشده . به روزهایی که باید صبح به صبح فلاسکم را پر کنم و خودم را برسونم به نزدیک ترین پارک محل سکونتم  و تا ظهر وقتم را با دیگر همسن هایم صرف کنم. با همسن هایم از روزها و دوران خوش جوانی بگم. از نیرو و قدرتی که در بازوانم بوده حرف بزنم . از ریسک هایی که کردم حرف بزنم. شاید با کسانی که کمی نزدیک تر باشم از نحوه زن گرفتنم هم بگم. از روزی که خواستگاری رفتم. از خوشی های عروسی. از دعواهای زن و شوهری. از روزهای بی پولی . از بچه بزرگ کردن ها. آخر سر هم بگم ای جوووونی کجایی که یادت به خیر

در جواب پیر شی می گفتم خودت پیر شی.  جواب را تو دلم می گفتم اما مگه زوره؟   در هر حال دوست نداشتم ( ندارم ) روزهای پیری کسی را ببینم. پیر...خودش به تنهایی و به اندازه کافی بار معنایی منفی منتقل می کنه. پیرمرد ، پیر زن ، پیر دختر ، پیرکانا! می بینی انگاری امواج منفی به آدم منتقل میشه.

امروز که طبق روال هر شنبه داشتم برای یکی از آخرین بار ها باغ را آبیاری می کردم زیاد خوشحال نبودم. درخت ها زرد شده بوند. کم کم سبزی باغ داره جاش را به زردی میده.   وفتی یادم میاد که بوته های بلالی هفته ای بیست سی سانت رشد می کردند و بعد مدتی رنگ سبزشون چه جلوه ی خاصی به باغ داده بود دلم میگیره. وقتی یادم میاد چه بلالی های شیری خوردم احساس می کنم این بوته دیگه به هدفش رسیده و محکوم به نابودیه. امروز از اون بوته های سر سبز و تنومند چیزی به جز شاخه های پوک و توخالی نمونده. مگه چی میشد اگر همیشه سبز بودند... شاید بگید این همه سبزی دل را میزد... به جهنم...گرچه پاییز را به شدت دوست دارم اما منکر زیبایی و لطافت و زندگی که در شاخه های سبز در جریانه هم نمیشم. بعضی درخت ها تو پاییز به خواب زمستونی میرند ودوباره با بهار جون می گیرند و شکوفه میدن. ولی بعضی از بوته ها مثل همین بلالی دیگه بیدار نمیشن.

حس می کنم من هم همینطورم. وقتی جووووونم سبزم و شاخه هام تنومندن. هدف دارم و به سمت هدفم حرکت می کنم. اما وقتی به هدفم رسیدم و زمانش گذشت بی مصرف میشم.اون وقته که باید زندگی را هر طوری هست طی کنم تا به آخر برسم.

چی میشد اگه پیر نمیشدیم؟!

عاقبت

1  -  هستی چه بود ، قصه ی پر رنج و ملالی
       کابوس پر از وحشتی ، آشفته خیالی
       ای هستی من و مستی تو ، افسانه ای غم افزا
       کو فرصتی که تا لذتی بریم از شب وصالی

2  -  جسد معمر قذافي صبح امروز (سه شنبه) در مكاني نامعلوم در صحرا دفن شد.

 

از قدیمی  ها شنیدم که دعای هر روز و هر شبشون عاقبت به خیر شدنه. اول ها فکر نمی کردم که این دعا چه معنی میده شاید هم اصلا برام مهم نبود و دغدغه اون روزهام نبود...بعدا یکی از سخنرانان گفت یعنی که نفس آخر را راحت بکشی و آسوده سرت را بگذاری زمین. یعنی این که یک عمر با عزت داشته باشی و تا آخر عمر سربار کسی نشی .

تو این چند روزی که از مرگ قذافی می گذره خیلی فکر کردم که آخه چرا؟ خیلی ها (شاید نود و نه درصد مردم جهان) خوشحال شده باشند از مرگ قذافی اما من دیدگاهم در مورد مرگ هر فردی مانند طلاقه. درسته که از مرگ قذافی آسودگی و (شاید) آزادی به نزد مردم لیبی برگرده اما من هیچوقت از مرگ افراد خوشحال نمی شوم. قبول دارم که قطعا سزای اون خیلی بیشتر از این مرگ نسبتا راحت و سریعه اما باز هم میگم چرا؟ چرا یک نفر باید به خودش این حق و اجازه و اختیار را بده که در آخر کار به اینجا برسه. امروز در اخبار می گفت بالاخره بعد از این همه روز و بعد از این همه عکس یادگاری که مردم با جسد آش و لاش قذافی گرفتند بالاخره جسدش دفن شد. و جالب تر و قابل تامل تر اینکه در یکی از بیابان های لیبی و بدون هیچ نام و شان و آدرسی...کسی که تا دیروز به خیال خودش بر جهانی پادشاهی می کرد حالا به صورت مخفیانه و در بیابان جسدش به خاک سپرده میشه. من یکی حاضرم که هیچگاه به اون مرحله نرسم که بخوام عاقبتم این باشه... عاقبتم این باشه که مردم با جسدم عکس یادگاری بگیرند و برای تزیین اتاق های پذیراییشون ازش استفاده کنند...حاضرم زندگی خیلی ساده تری داشته باشم ولی نفس آخرم را به راحتی بکشم.

قدیمی ها در خیلی از موارد حق دارند...حتی در این دعای سهل و ممتنع... امیدوارم عاقبت همه ما ختم به خیر بشه...