افرند
افرند

افرند

قبلا در مورد همسایه مون نوشته بودم. یکی از آزاده های جنگ تحمیلی  که دو پسر شر دارد. پسرهایی که هر چیزی میخواهند باید تامین شود. از موتورسیکلت های عظیم الجثه تا نگهداری سگ در خانه...

حالا چند وقتی پسر بزرگ تر به باشگاه بدنسازی می رود. از همان روزهای اول هم تو کوچه وقتی راه می رود، جوری سینه کفتری و با دست های باز راه می رود انگاری که پهلوان محل است. هر بار که از کنارش رد می شوم، فقط به چشم هایش نگاه می کنم. آن غروری که در چشم هایش می بینم، آن احساس برتری که نسبت به بقیه دارد، ان نشانه های گنده لات بودنی که خاصیت این سن است، برایم عجیب است. عجیب چون من را یاد دوران بلوغ خودم نمی اندازد. نمی دانم من ایرادی داشتم یا عده خاصی این نگاه را دارند...