افرند
افرند

افرند


برادرزاده ام را برده ام پارک تا کمی تاب بازی کند و   سوار سرسره بشود.

هنوز تعطیلات عید است و پارک شلوغ.

در صف تاب ایستاده ایم تا نوبتمان شود.

ناگهان یکی از دوستان قدیم دورن  مدرسه را می بینم.

احوال پرسی میکنیم و از کار و بار هم می پرسیم.

بر خلاف من، او بچه اش را آورده است پارک!

بچه ای که  الان 4 ساله است !

نظرات 4 + ارسال نظر
عارفه شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 23:31

خیالم راحت شد خودتم یکم به این چیزها فکر می کنی
تو الان باید یه بچه هم سن من داشنه باشی
بگذار چند نکته بهت بگم اول این که من انتظار دارم زودتر من و خبر کنی خواستی زن بگیرییییا. نه این که تازه این جا که پست گذاشتی همه فهمیدن به من بگی
دوم این که از الان بگم زنت باید با من دوست شود. از من گفتن بود

فقط در مورد انتظاراتت بگم
در مورد انتظار اول اینکه ب ر ب ب
در مورد انتظار دوم: به جواب انتظار اول رجوع شود

علیرضا دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 23:46 http://chakaavak68.blogsky.com

برای حفظ آبروت من هیچی نمیگم اینجا...خودت تو اینجور مواقع میدونی می خوام چی بهت بگم...
فرایند از شیر گرفتنش با موفقیت انجام شد بالاخره؟؟؟مال ما شد...الان هم ذوق مرگیم هم به غلط کردن افتادیم

عارفه سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 10:47

ایششش
وایسا امیر خان من به موقع همین جواب رو تحویلت می دهم
الانم مثلا باهات قهرم دیگه ام حرفی ندارم.
اگه گذاشتم شوهرم با تو دوست شود
با علیرضا دوست می شود با تو نه( الان مثلا خیلی باید دلت بسوزه) :))))

شب نم سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 13:35

خب دست بجنبون دیگه

ما هم به یه سور میرسیم هااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد