افرند
افرند

افرند

اولین نفر (قسمت چهارم)

هنوز استاد داشت توصیه های لازم را میکرد و شماره موبایل استاد فلانی و شماره موبایل اون یکی دانشجو را میداد که یکی دیگر از دانشجو های استاد وارد دفترش شد. کار زیادی نداشت و گیر یک امضا بود. در همین حین داشم فکر می کردم که الان باید از شمال تهران خودم را به غرب و ترمینال غرب برسونم. این کار را هم باید با تاکسی دربست انجام بدم . بعد از ترمینال غرب دوباره با سواری های تهران قزوین خودم را به قزوین برسونم. تو قزوین هم دربست بگیرم و ... 

در همین حین بود که اون دانشجو به استاد گفت باید برود اکباتان ( گه من دقیقا نمیدونم کجاست) . استاد هم بی درنگ گفت که من را تا ترمینال غرب برساند. حالا از من انکار و  از استاد و اون دانشجو اصرار... خلاصه همراه با دانشجوی خیرّ حرکت کردیم به سمت غرب تهران. در راه فهمیدم که دوره لیسانس هم دانشگاهی و هم رشته ای خودم بوده! فقط ورودی ده سال قبل تر از من! خلاصه کلی خاطره استادها را در مسیر با هم مرور کردیم. در حین همین مرور کردن ها بود که چشم من فقط به ساعت دیجیتال ماشینش بود و ذهنی حساب می کردم که چقدر وقت دارم....ساعت 11.19 دقیقه بود که رسیدم ترمینال غرب. با پرس و جو سراغ واشین های سواری قزوین را گرفتم.  خدا می دانست که چقدر باید صبر کنم تا این ماشین ها پر شود. از شانس من سومین مسافر بودم که سوار ماشین شد و جای نفر چهارم هم یک بسته کارتنی بزرگ گرفته بود. ساعت 11.25 دقیقه سوار بر ماشین از در ترمینال به سمت قزوین حرکت کردیم. یک ساعت نیم اگر در راه بودیم،یک بعدازظهر میرسیدم قزوین. خیلی بعید بود به اتوبوس اصفهان برسم و باید قید برنامه شب را میزدم. 

در مسیر نگاهی به پروژه دانشجویی انداختم که وظیفه حملش بر عهده من بود. تازه فهمیدم یک خانم است! بعد از آن هم تبلت را از کیفم بیرون آوردم و در اینترنت به دنبال عکسی از استادی بودم که می خواستم به دیدنش بروم ولی تا به حال ندیده بودمش! ده دقیقه چشمانم را می بستم دوباره باز می کردم و نگاهی به ساعت و کیلومترهای باقی مانده می انداختم. اما خوشبختانه راننده سواری با حداکثر سرعت مجاز می رفت و این یک مزیت برای من بود. ساعت 12.45 رسیدم قزوین. به محض پیاده شدن یک نفر گفت آقا دربست؟ هنوز چهره و ماشینش را ندیده بودم که گفتم برو تا بریم.  تهران که بودم استاد فلانی گفته بود بیا دانشگاه برای همین به راننده تاکسی گفتم برو به اون سمت.... در همین حین دوباره بهش زنگ زدم. وقتی جواب داد انگار یک بشکه آب یخ رویم خالی کرده باشند... گفت خیلی منتظرت شدم اما دیر کردی و برای همین من رفتم شهرداری...بیا به سمت شهرداری و پشت در اتاق جلسات شورای شهر منتظر باش

به راننده گفتم هر چقدر میتونی سریع تر برو به سمت شهرداری.... ساعتئ 12:50دقیقه....

ادامه دارد...

نظرات 14 + ارسال نظر
نبات شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 09:21 http://be-live.blogsky.com

با خوندن این اتفاقات حتی بهم استرس وارد شده! منتظر بقیه اشم اما!

فردا صبح آخرین قسمت :)

شب نم شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 09:51

مارو کشتی با این سفرت .
الان مطمئنی خودت داری اینارو تعریف میکنی .؟!!خوندنش راحته اما اون لحظه نفس آدم بالا نمیاد .استرس تمام وجودش رو گرفته...

خب بعد از یک هفته که از ماجرا گذشت تونستم تعریف کنم... وقتی پست را می نوشتم قلبم تند تند میزد :))

lightwind شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 09:59

سلام من خواننده ی خاموش شمام
الان اومدم بگم برای اینکه هم خودتون کمتر حرص بخورین، هم مارو اینهمه نگران نذارین، سواریای تهران قزوین سر کوچه صفا ضلع شمال شرقیه میدون آزادی می ایستن. 1ساعت و ربع هم میرسن جلوی درب دانشگاه آزاد قزوین. اونجام همیشه تاکسی هست واسه هرجای دیگه خصوصاً که نزدیک دانشگاه بین المللی قزوینم هست و زودتر میرسین

سلام
این جریان مربوط به یک هفته قبل میشه و الان تموم شده :))
ممنون بابت راهنمایی

عارفه شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 10:01

اون ماجرای معافیتت بود منم باید یه ماجرا در مورد گواهی نامه گرفتنم بنویسم
الان واقعا می خواهم زار زار گریه کنم این قدر که دارم مثل توپ پاسکاری می شوم و از کار و زندگی افتادم

خب بیا بنویس
شما قرار بود یک چیز دیگه هم برای من بفرستی ها

مریم شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 10:07

وااااای ..چه مهیییییییج !!!!!!!
یعنییییی فردا چی میشه ؟؟!!

عارفه شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 10:35

امروز اول وقت قرار بود سر دبیر باهام بحرفه خودم منتشرش کنم که الان تو این بیمارستان کوفتی موندم نمی دونم چی شده
حالم داره از این بروکراسی بهم می خوره

بیمارستان کوفتی چیه؟!!

lightwind شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 10:38

برای دفعه ی بعد، یا دوستانی که ممکنه لازم باشه واسشون عرض کردم.چون خودمم توو یه روز برفی 40 دقیقه گشتم دنبالشون و نهایتاً با 4ساعت تأخیر رسیدم دانشگاه

ای بابا..چقدر سخت

عارفه شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 11:58

بیمارستان ناجا برای گواهی نامه
می گم دوازده شب به بعد فردا محسوب می شود ته این قضیه رو بگذار ببینیم چی می شود

خب برای چی؟ به چی گیر دادن؟

عارفه شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 12:34

به وزنم این از اون خنده ها است که از گریه غم انگیز تر است

علیرضا شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 13:02 http://ghasedak68.blogfa.com

عارفه....
نمیری تو با این تعریف کردنت.....خیر ندیده بیبین چیکارا میکونی با آدم..

حیف شد. فقط یک روز دیگه میتونی بابت این ماجرا نفرینم کنی

مریم شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 14:21

میگم شمام خیلی استعداد نوشتن داستان دنباله دار و مهیج دارین هااا ..از خواننده ها و کامنتا هم معلومه !

اگه منظورتون علیرضاست که هر روز نفرینم میکنه مطمئن نیستم دلیلش این باشه

علیرضا شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 15:49 http://ghasedak68.blogfa.com

دل آرام شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 20:18 http://delaramam.blogsky.com

نمیشه بقیه اش رو هم الان بنویسی؟؟ خب از صبح تا الان خیلی گذشته...
بگو ببینیم رسیدی به مراسم یا نه؟؟ آهان شاید هم اولین نفر رسیدی به مراسم روز خبرنگار

مریم یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 08:03

سلام صبح بخیر امیرحسین خان...
آ منتظر نشستم برا قسمت آخِر...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد