افرند
افرند

افرند

اولین نفر (قسمت سوم)

صبح ساعت 6 صبح رسیدم تهران. قرارم با استاد ساعت 10 صبح در دانشگاه شهید بهشتی بود. برای همین چند ساعتی وقت داشتم. طبق معمول اول سری به نمازخانه ترمینال زدم و دیدم هنوز قانون نخوبیدن وجود داره! رفتم تو اتاق انتظار نشستم و یک ساعتی در حالت نشسته و نیمه خواب، از سر اجبار سریال های شبکه نمایش را با صدای بلند گوش دادم! ساعت 7 دیگه از این نوع نشسته چرت زدن خسته شدم و ترجیح دادم برم سمت دانشگاه. با دو بار سوار تاکسی شدن میتونستم تا درب دانشگاه بروم. پیرمردی که راننده تاکسی بود کاغذی روی شیشه، جلوی دید مسافران چسبانده بود که از دادن کرایه در هنگام رانندگی خودداری کنید و سر همین موضوع با خانومی که مسافر صندلی جلویی بود حسابی بگو مگو کردند و کم کم به ناسزا هم کشید!

هنوز چند دقیقه تا ساعت 8 باقی مانده بود که رسیدم دانشگاه. اول به اتاق استاد سر زدم. شانسم را امتحان کردم که شاید باشد و من بتوانم زودتر برگردم. درِ  اتاق بسته بود. کلا دانشگاه خلوت بود. رفتم نمازخانه دانشگاه. دراز کشیدم اما از استرس و خستگی و بی خوابی دیشب، خوابم نبرد. 8.45 دوباره برگشتم پشت در اتاق استاد. تو کریدور دانشکده، نه صندلی برای نشستن بود، نه آبخوری و نه حتی یک پریز برق. البته از قبل می دانستم کجا پریز برق هست که دیدم با یک عدد سطل آشغال ، پریز را مستتر کرده اند که مبادا منِ دانشجو بخواهم از برق دولتی استفاده کنم! مثل همیشه تو کیفم کتاب و مجله برای خواندن بود و یکی از همین کتاب ها را بیرون آوردم شروع کردم به خواندن.

دیشب استاد گفته بود که احتمالا پروژه را که امضا می کند باید ببرم قزوین و برسانم دست یک استاد دیگر... تا قزوین 1.5 ساعت راه بود و تنها راهی که میشد من از قزوین خودم را به اصفهان برسونم این بود که سوار اتوبوس ساعت 13.35 قزوین- اصفهان بشوم. از قزوین فقط دو اتوبوس برای اصفهان وجود دارد که ساعت 1 و 1.5 حرکت می کنند و اگر به این اتوبوس ها نرسی، باید یا یک شب در قزوین بمانی یا اینکه دوباره برگردی تهران و از آنجا سوار اتوبوس بشی که در بهترین حالت 12 شب به اصفهان میرسیم و این یعنی از دست دادن برنامه روزنامه...

ساعت 10 شد ولی استاد نیومد. ساعت 10.23 دقیقه استاد وارد دانشکده شد. دویدم سمت اتاقش و حالت یک فرد مظلوم که سه ساعت است پشت در اتاق ایستاده به خودم گرفتم. وقتی من را دید پرسید کی رسیدم. گفتم 8...گفت ای کاش زنگ زده بودی و من صبح دانشگاه بودم! به شدت کظم غیض کردم و وارد دفترش شدیم. کلی از مسائل حاشیه ای حرف زد. از اینکه مجبور شده برای همایش فلان مطلب بنویسد و غیره... این حرف ها را در حالتی میزد که هر دقیقه برای من کلی ارزش داشت. بالاخره بحث رسید سر موضوع پروژه من. زنگ زد به استاد فلانی. پرسید کجایی ؟ میخوام دو تا پروژه برایت بفرستم. گفت قزوین! استادم هم گفت الان یه دانشجو میاد پیشت! 

مانده بودم که چرا میگه دو تا پروژه. خودش توضیح داد که دیشب زنگ زده به یکی از دانشجوها که تهرانه. گفته بیا این دو تا پروژه را ببر که اون گفته نمیرسه... خلاصه دو تا پروژه دست من داد برای اینکه ببرم قزوین. ساعت 10.45 دقیقه بود. دو ساعت و چهل و پنج دقیقه فرصت بود خودم را به قزیون برسونم و پیش استاد فلانی برم و اگر وقت شد به اتوبوس اصفهان برسم! مگه میشه؟!

ادامه دارد...

نظرات 5 + ارسال نظر
شب نم جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 10:50

مروز یهو یی عنوان پستت نظرم رو جلب کرد ."اولین نفر !!!"

اولین نفر چی ؟ کجا؟ چگونه؟ چرا؟....
حتما رازی پشت این عنو ان هست ..!!

صبحونه رو چیکار کردی ؟!!

احتمالا دلیل داره
نخوردم!

علیرضا جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 11:00 http://ghasedak68.blogfa.com

حالا باید ورق چسبوندن راننده تاکسی و بگو مگوش با مسافره رو بنویسه حتما...حاشیه نرو برادر من...به جای اون، دو خط شرح ماجرا کرده بودی دو خط از آخر پستت میرفت تو ماجرای قزوین....

آ تو هر روز بیا نق بزن!

خورشید جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 13:08

ای بابا..
چرا به آدم استرس وارد می کنید..
خب یه دفعه همه رو بگین دیگه..

ماجرا طولانی بود و از حوصله یک پست خارج...

عارفه شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 06:45

روح پر فتوحتان را گرامی می داریم

مری م شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 08:12

هی وای من..فکرنمیکردم که جمعه هم سریال اکران بشه !!!:
شما احیانا در مواقع اضطرار از سواری های بین شهری استفاده نمیکنید امیرخان ؟؟..اینجوری هرساعت ماشین هست و زودتر هم میرسین..
بهرحال منتظرانیم همچنان...بیصبرانه و چشم به مانیتور دوخته و نگران شام شب !!

ادامه ماجرا را بخونید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد