افرند
افرند

افرند

دلمه ظهر جمعه

بعد از دو، سه سال بحث و جدل و دعوا و کشمکش و حتی دادگاه، بالاخره مالک ساختمان جلویی تصمیم گرفت کار نیمه تمام ساختمانش را تمام کند و به اصطلاح دو طرف ساختمانش را سیمان بزند و سفید کند. برای همین الان چند روزی است که داخل خانه ما داربست زده اند تا این کار نیمه تمام را بالاخره به پایان برسانند. از طرف دیگه همسایه محترم دیگر هم بنا به رسم بدعت گذاری شده، برای عید 13 رجب جشن میگیرد اما خب وقتی این همه هزینه می خواهد بکند قبلش 5 شب هم روضه میگیرد! این ها هم داربست زده اند و چادر روی حیاط خانه شان کشیده اند و بند و بساطی به راه انداخته اند. نتیجه اش این شده که هر سوی خانه ما را که بنگری داربست می بینی...

روز جمعه در خانه نشسته بودیم که مادر نظرم را برای ناهار ظهر جویا شدند که بنده هم بعد از مقداری تامل و با توجه به سبز شدن درخت موی توی حیاط، دلمه را پیشنهاد دادم. مادر به یک شرط موافقت کردند که چیدن برگ مو با خودم باشد. من هم چون دیدم نیاز به آوردن چارپایه نیست و میشود از همین داربست ها بالا رفت قبول کردم.

نمی دانم چه شد که در یک آن حس کردم من هم می توانم مرد عنکبوتی باشم برای همین سعی کردم با یک پرش بلند به روی داربست ها بروم. پرش را انجام دادم و دستم را به داربست ها گرفتم و بالا رفتم و برگ مو را چیدم و دلمه ظهر جمعه را هم نوش جان کردیم ( جای شما خالی البته)... اما چشمتان روز بد نبیند. الان دو روز است که تمام عضلات بدنم کش آمده. اصلا فکر می کنم یک دستم بلندتر از آن یکی شده...والا... آخه من را چه به این کارهای محیرالعقول. راحت باید چهارپایه را می گذاشتم و از آن بالا می رفتم نه اینکه بخوام یک دستی از داربست ها آویزان شوم! باز هم شانس آوردم و بیش از حد در جلد مرد عنکبوتی فرو نرفتم و گرنه خودم را از ارتفاع 3 متری پرت میکردم به این امید که دستم را دراز می کنم و تارهایم به آن داربست رو به رویی می چسبد!

نظرات 8 + ارسال نظر
عارفه یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 16:02

الان گریه ام می گیرد. ما هم خونه قبلی تو حیاط پاینی دو تا درخت مو داشتیم. اول های برگ دادنش که بود و برگ هاش تازه بود مامان جونم، بابا جون و من می فرستاد برگ هایش رو بکنیم. باباجونم برگ ها رو می کند و می داد دست من که با ابکش اون پایین وایساده بودم.
بعد که مامانم و مامان جونم می خواستن دلمه درست کنند همیشه منم اصرار اصرار که منم می خواهم درست کنم و مامانجونم بهم برگ های کوچیک تر و می داد تا دلمه های کوچولو کوچولو درست کنم. بعد اون دلمه هایی که کج و کوله نا مرتب بود رو هم می گذاشت بپزه و من دلمه ی های خودم و می خوردم.
خوش به حالتون که حیاط دارید.
نمی دونم چرا اما حس می کنم حیاطتون مثل خونه قبلی ما است یا لااقل وقتی تعریف می کنی چنین حسی بهم دست می ده
از اتاق وسطی خونه ی مامان جونم این ها می خورد به یه ایوون خیلی خیلی خیلی بزرگ که تابستون ها کل ایون به اون بزرگی فرش می شد و عصر ها تا شب همه با هم جمع می شدیم. از ایوون پنج تا پله می خورد به حیات اولی حیات اولی امون وسطش دوتا باغچه ی بزرگ بود با یه درخت خرمالوی دویست ساله که زمستون ها کلیییی خرمالو می داد بهمون. و بقیه ی اون دو تا باغچه هر بهار پر از گل های مختلف می شد.
دور تا دور حیاط اولی درخت بود کلی درخت سرور با دو تا ماگنولیا که من خیلی دوستشون داشتم. اخر حیاط اولی نرده های کوتاه اهنی زده شده بود با دو تا در خیلی کوتاه که استخر رو جدا می کرد. به اون حیاطی که توش استخر بود می گفتیم حیاط پایینی. یه استخر بزرگ با کاشی های ابی پرنگ که دور تا دورش فواره بود. به فاصله ی یه متر از استخر درست مقارن با دوتا باغچه بزرگ های این یکی حیاط دوتا باغچه بود که تو هر مدوم دو تا کاج خیلی خیلی بلند بود. اون قدر بلند که از ساختمان سه طبقه ی ما هم بلند تر بود.
اون وقت تو اون دوتا باغچه باباجونم سبزی خوردن کاشته بود. و دور تا دور حیاط پاینی درخت های سرو با دوتا درخت مو اون گوشه بود. یه تک درخت گیلاس اول تو حیاط پایینی بود که بهار ها غرق شکوفه های سفید و خوشگل می شد و بهار می رفتیم گیلاس هاش و می چیندیم.
اون وقت به نظرت وقتی ادم چنین حیاطی رو دیده دیگه تو این ساختمان ها جدید هر چه قدر شیک هر چه قدر مدرن دووم می اره؟
چه قدر حرف زدم !وقتی از کودکی هایم می گم فکم دست خودم نیست. این خودش یه پسته!!

پست گذاشتی یا کامنت؟! :))
حیاط ما به بزرگی حیاط خونه قبلی شما نیست. البته درخت خرمالو و انجیر و کاج داریم. در اصل دو تا باغچه داریم. این درخت مو تو باغچه پایینیه. کنار یک راهروی نسبتا بلند که برگهای مو سایه بان این راهرو شده...
تو باغچه بالایی هم کنار گل هایی که منطبق با هر فصل میکاریم، سبزیجات هم میکاریم...
تو که ذوق خونه جدید و کتابخونه سرتاسری داشتی...بالاخره برای به دست آوردن بعضی چیزهای جدید باید قید داشته های قدیم را زد...

عارفه یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 16:58

ما ۶ سال است از این خونه بلند شدیم و فقط مامان جونم این ها اون جان که اون ها هم مشهدن
دیگه حیاطی که توصیف کردم وجود ندارد. نه درخت خرمالو نه اون دوتا کاج بلند ها نه گلی نه سبزی
ما فقط به خاطر این که اون جا اسانسور نداشت. و مامانم پاش درد می گرفت پاشدیم وگرنه من عمرا حاضر نبودم با هیچ چیز اون جا رو عوض کنم.
وقتی می روم خونه مامان جونم هیچ وقت سمت حیاط نمی روم چون دو ساعت گریه می کنم
تا می تونی قدر خونه ای که توشی رو بدون. خونه ای که توشی به نظرم از از پنت هاس فلان برج متری ۲۰ میلیون بیشتر ارزش داره

چقدر شما خونه عوض میکنید؟ خب از اول یه جا بمونین که این قدر خاطره سازی براتون نشه

شب نم یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 18:49

اااااایییییییی.چه جاااااالب
ما هم ظهر جمعه دلمه داشتیم با این تفاوت که من نه از داربست بالا رفتم و نه برگ مو کندم و از همه مهمتر نه دلمه رو درست کردم .
مامان جان عزیزززززم آماده کرده بودن و من فقط زحمت گرفتنشون رو کشیدم ...
خیلی خیلی هم خوشمزه بود .تو که خودتون دلمه داشتین جای بقیه دوستان خالییییییی.
از دوست و همکار و رفیق و چمیدونم همسایه تون که این روزا کارهای محیرالعقول سر میزنه از تو هم روش .
ما آمادگی شنیدنش رو داررررریم .

عارفه منم دیروز داشتم مثل تو یه پست رو توی یه کامنت مینوشتم بعد با خودم گفتم چه کاریه تو این دربه دری بی پستی و بی انگیزه ای همینم غنیمته .کامنتمو یه خطی کردم و حالا قراره بیام بقیه اش را در قالب پست بذارم

خب از اول میگفتی فقط زحمت خوردنش باهات بوده
والا این دوره زمونه همه کارهای محیرالعقول میکنن والا

علیرضا یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 22:24 http://ghasedak68.blogfa.com

دلمه فقط دلمه های دو نفر:
دلمه های مامانم
دلمه های خانومی
اصن یه وضی...من اصن دلمه نمیخوردم..دلمه های اینا منو ترغیب کرد...
یه کم ورزش روزانه داشته باش دادا که یهو با چارتا کشش همچینی نشی

جرات داری بیا بگو دلمه های شخص دیگه ای هم دوست داری؟!
من حداکثر ورزشم موقعیه که ساز میزنم

آقای جیغ جیغو دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:59 http://jighagha.persianblog.ir

عمری است که اطراف کشور ما را داربست زده اند !
حالا بگذار چند روزی هم اطراف منزل شما داربست بخورد !

مریم دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 13:53

دلمۀ ظهر جمعه..بر وزن..قصۀ ظهر جمعه !!!

اولا که تبریک میگم به سلیقه خوبتون در مورد انتخاب غذای ظهر جمعه !
دوما تصور این صحنه خیلی جالبه که امیرحسین یه دستی از داربست آویزون باشه و مشغول چیدن برگ مو...بهتره از اون یکی دست دیگه تون هم برید آویزون بشید تا هردو یک اندازه بشن..
سوما این اتفاق یه علامته که شما ازاین ببعد بفکر ورزش بیفتین ..بخصوص که کارتان اغلب کم تحرک و پشت کامپیوتره !
ضمنا یه سوال :وزن شما چند کیلوئه مگه؟!

کارمان کلا بی تجرک است...فقط انگشتانمان تکان میخورد و بقیه اعضای بدن 10 ساعتی در حالت سکون قرار دارند :))
نه اون قدر هم که شما فکر میکنی سنگین نیستم

فافا سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:11

منو یاد خونه قبلیمون انداختی دوتا درخت مو داشتیم.یکیش که کلا داربست بود ی طرف خونه:(یکیش هم اون طرف حیاط داربست کوچیکی میشد:))
کلا غرق شدم تو گذشته باقیش توصیف نمیکنم پست میشه:|
نوش جونتون!با اینکه اب انبه دوست نداری ولی سلیقه ات تو انتخاب غذا عالی بوده:))
از بس تحرک نداری کش اومدی!برو شطرنج ثبت نام کن برای عضلاتت خوبه

چه همه یاد خونه قدیمیشون افتادن :))
شطررررنج؟ اینقدرا هم پر تحرک نمیخام باشم :))

عارفه سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 16:06

مامان من همه غرغرهاش واسه همین است که سرکار همش نشستم پست سیستم ورزش نمی کنم در نتیجه لازم نکرده برم سر کار
این جایی که هستیم خب مستأجریم.
الان چند روز من دلمه می خواهم هیشکی درست نمی کنه کی جوابگو است؟
هههه دارم یه پست می نویسم سه برابر نظرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد